از صبح زود که بیدارم خودمو با خوندن خبرها مشغول کردم. فیلم ها و عکس ها و خبرهای مربوط به آزاد شدن موصل رو می خونم و می بینم و ذهنم میره به سه سال قبل... فیلم ها و خبرها و عکس ها از گرفتار شدن موصل
یاد اون کلیپ معروف اوایل داعش می افتم که توی ماشین بودن و به ماشین های کناریشون شکلیک میکردن و بعد از چپ شدن ماشین ها وا میستادن و تیرخلاص میزدن و بک گراندش هم یه موزیک عرب بود. یاد اینکه نمیتونستم باور کنم یه شبه یه شهر به همین راحتی پر از زامبی بشه
با مپ سرک میکشم به خیابون هاشون. از موصل فقط تل خاک مونده و خرابه. از سوریه هم همینطور... طاعون افتاده به جون خاورمیانه. طاعون تفنگ به دست. دلم میخواست با همین مپ یه دیوار سالم پیدا میکردم و روش به عربی می نوشتم "کوچه ات را پیدا نمیکنم. شهر را پیدا نمیکنم. تو را پیدا نمیکنم



از مامانم به ارث بردم که وقتی ذهنم مشغوله، وقتی عصبانی ام و وقتی باید فکر کنم تا یه تصمیمی بگیرم باید حتما حتما کار کنم. خیلی کار کنم. باید بدنم خسته بشه. باید انقدر تحرک بدنیم زیاد بشه که عرق کنم
مامانم هم همین بود. مثلا با بابا دعواش میشد و بعد شروع میکرد به شستش فرش. به شستن دیوارا. به تمیز کردن کمد. به جابجا کردن خونه. به گردگیریِ کامل آشپزخونه (کامل ها. درست انگار که گردگیری عید باشه). من وقتی میدیدمش می فهمیدم اون روز مامانم حالش خوش نیست. مامانم ناراحته. عصبیه. مامانم ذهنش مشغوله. و موقع سابیدن فرش یا پهن کردن ملافه ها، با خودش حرف میزنه
منم ازش اینو به ارث بردم (نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه) و وقتایی که ذهنم مشغوله، به طرز عجیبی قوی میشم و میل به کار در من بیدار میشه
حالا امروز هم از همون روزاست. کل گلدونا رو شستم و حموم رو شستم سرامیک های هال رو با بخارشور شستم و یخچال رو شستم و اتاق خواب رو گردگیری کردم و حیاط رو شستم و کابینت ها رو مرتب کردم و حالا نشستم روی پله ها و پک های آخر سیگارمو میکشم و فکر میکنم هنوز به قدر ِ بیرون ریختن رختخواب ها و شستن ملافه هاشون فکر ته ذهنم مونده. یه تیکه ی کوچولو



چند روز دیگه تولدشه و من هنوز بعد بارها و بارها پرسیدن، نمیتونم باور کنم که تمام این 34 سال عمرش هیچوقت کیک تولد فوت نکرده. هیچوقت تبریک تولد نشنیده (حتی توی زندگی مشترک ِ قبلیش).. م
فهرست لذت های کوچیک و بزرگی که تاحالا تجربه نکرده رو میچینم کنار هم و از خودم خجالت میکشم که گاهی باهاش بد رفتاری میکنم. از خودم خجالت میکشم که حفره های درونش رو نمی بینم، کمبودهاشو نمی بینم، حسرت هاشو نمیبینم و غر میزنم بهش برای سکوتش. غرمیزنم بهش برای کمبودهای توی زندگیمون...م
  فهرست بدیهی ترین چیزاایی که تا الان نداشته رو ردیف کردم و نگاه میکنم و تصمیم میگیرم دونه دونه براش برآورده کنمشون و کمک کنم طعم زندگی واقعی رو بچشه. کمک کنم سرخوشی کم کم بخزه زیر پوست ِ سبزه اش که هیچوقت از شادی مور مور نشده... از وقتی این تصمیم رو گرفتم تا الان که این سطور رو می نویسم رسیدم به گزینه سوم و ایستادم روبروش. مهمونی تولد . اونم دوتا. یه مهمونی با مهمون ها. یه مهمونی دو نفره 
باید خوشحالش کنم. خوشحال بودنش توی زندگی مشترکمون، کم ترین حقیه که داره



یک قلپ از بطری بهارنارنجم رو توی چایی میریزم و بی و حوصله و با درد توی آشپزخونه قدم میزنم. دنبال بسته ی قرص هام میگردم و بی خیال ِ تمام ِ تخمک های نیازمند ِ مراقبت دوتا همزمان قورت میدم و دلم میخواد همه کاری بکنم تا امروز درد نداشته باشم. ابی داره برام "شب مرد تنهاش رو میخونه" و من تلفنم رو بالا و پایین میکنم تا یه شماره پیدا کنم برای حرف زدن. دلم امروز"هیچ کاری نکردن" میخواد. دلم گریه میخواد. دلم کیک شکلاتی میخواد. دلم شامی بابلی میخواد. دلم دل ِ نگرفته میخواد! دلم "حس ِ گریه نداشتن" میخواد. دلم خلاصی از این التهاب هرماهه ی پی ام اسی میخواد. دلم روشن شدن این دنیای تاریک رو میخواد. دلم حرف میخواد.... دلم خیلی حرف میخواد.
زیر غذا رو کم میکنم و دراز میکشم. نیم ساعتی میگذره تا از خونه ی مادرش برگرده خونه. میپرسه حالت خوب نیست؟ میپرسم میشه بیای بشینی یکم کنارم حرف بزنی؟ میشینه. میپرسه چی بگم؟ میگم حرف بزن. با من حرف بزن. میپرسه میخوای تو حرف بزنی؟ بگی چی شده؟ با سر رد میکنم و دوباره تکرار میکنم با من حرف بزن. از خونه ی مادرش میگه. از پرنده هاش. از بررسی های دیگه ش برای رفتن یا نرفتن از این شهر. از گلهای توی باغچه. از اینکه بعد نهار تصمیم داره بره ماشین رو بشوره... از اینکه کاش بلد بود الان چی باید بگه... از اینکه کاش راهنماییش میکردم که چی باید بگه... سعی میکنم باخنده بگم "مثلا میتونی بگی میز نهار امروز هم تو میچینی". یه نفس راحت میکشه. مثل همه ی وقتایی که استیصال ِ ندونستن ِ اینکه الان با من چه باید بکنه رو توی چشماش میبینم و کمکش میکنم. یه نفس راحت میکشه و میگه همه ی میزهای نهارمون رو بعد از این خودم می چینم... شعاع لطیفی از آفتاب میتابه روی تخت خواب... کاش خلاصی از این تاریک شدن ِ هرماهه ی دنیا ممکن بود


ایستاده بودم سر خاک برادر همسرم... مادرش گریه میکرد و پدرشون قبر رو میشست و همسر من بی صدا ایستاده بود توو مسیر باد و من به تاریخ روی سنگ قبر نگاه میکردم. تاریخ روی سنگ قبر دقیقا ماه و سال آشنایی من با همسر سابقم بود. توی اون ماه، همزمان که این مرد جوان رو که هنوز به مرز سی نرسیده بود به خاک می سپردند و همسر ِ فعلی ِ من مبهوت مرگ برادرش بود و توی فکاهی ترین تصوراتش هم نمیدید که زنی که همون لحظه در حال بله گفتن به مردی در شمال غربی ِ ایران هست قراره همسر ِ خودش باشه؛ من سرخوش از عشقی بودم که تازه در دلم جوانه زده بود. و دو سال بعد من عروس شهری شده بودم که کرورها  کرورها از مشهد دور بود و توی بدترین کابوس هام هم نمیدیدم که خونه ایی که با لباس سپید بهش وارد شدم قرار نیست خونه ی من باشه و زنی که قبل از بله گفتن اون گردن آویز ظریف رو بهم آویزون کرده قرار نیست مادربزرگ بچه ام باشه... زل زده بودم به سنگ قبر برادر همسرم و به بازی روزگار فکر میکردم. به اینکه هیچوقت نمیتونی مطمئن باشی و بگی میدونی چی داره میشه. هیچوقت نمیتونی خیالت رو راحت کنی و بگی تموم شد. هیچوقت نمیتونی لبخند بزنی و بگی رسیدم... من اون سال فکر میکردم رسیدم و حالا بعد اینهمه سال، وقتی شبها روی پله ی حیاط خونه ام (خونه ایی که نزدیک یک ساله مالکش شدم) به آسمون نگاه میکنم جز یه لبخند هیچی برای گفتن ندارم




 بلقیس میگه شما از افغانستان تصور خون و جنگ و مردم خشن داريد. ولي در كابل باران نم نم كه مي باريد دلت ميخواست تا آخر دنيا قدم بزني. وقتي از خيابان رد مي شدي، زني مي امد و دستت رو مي گرفت تا با هم بريد. روزهايي بود كه يك گروه بزرگ دختراي دانشگاه ميرفتيم زيارت سخي، بعدش مي رفتيم چيپس و آيس كريم و برگر مي خورديم. برف كه مي باريد راه رفتن روي برفا لذت بخش برد. در كابل روزهايي بود كه ميرفتيم شار، خريد مي كرديم و شالهاي رنگي رو براي اولين بار، بجاي مقنعه سياه پوشيديم. وقتي مي رفتيم دكتر، حق ويزيت نميگرفتند چون ما دانشجو بوديم. بهار كه ميشد همه درختاي دانشگاه سبز ميشدن و بوي شكوفه هاي سنجد پخش ميشد. پاييز همه جا پر از برگهاي رنگي بود. روزهايي كه همه ما از خوابگاه فرار مي كرديم تا به كنسرت يك خواننده گمنام بريم. شهر پر از نا امني و ديوار امنيتي نبود. همه جا پر از اميد بود. خوشحال بوديم كه بالاخره رسيديم. احساس مالكيت داشتيم و وقتي مهماناي خارجي ديوار هوتل اينتركانتيننتال رو با در زخمي مي كردن، دلم ميسوخت و با اخم در رو درست مي بستم تا ديوار رو زخمي نكنند. حالا درد كابل، زخم كابل ازين حرف ها گذشته. حالا من باور نمي كنم روزي ميشد در كابل شاد بود و تا باغ بالا پياده رفت