نیامده بودی پیش از این... و یک عمر بود، هجر ِ تو




من تنها بخشی از آسمان را می خواهم
همان قسمتی که تو از هوایش استنشاق می کنی
همان تکه ای که تو به گنجشک هایش سلام می کنی
!همان گوشه، که تو از پنجره ی اتاقت به آن نگاه می کنی
....
من به سهم کوچکی از این کوچه های نفرینی قانعم
همان کوچه هایی که تو در آن دستانم را می گیری
همان پیچ های قدیمی و کهنه
!که در آن تو در کنارم گام بر میداری
....
من به سهمی از روز قانعم
همان ساعاتی که تو زیر گوشم می گویی دوستم داری
همان لحظه هایی که مرا می بوسی
همان دقیقه هایی که با نگاهت مرا می کاوی
....
حسود می شوم گاهی
تمامی سهمم را جز برای خودم نمی خواهم
!و تو را  بیشتر
....
دلم می خواهد خط خطی کنم تمام روزهایی را پیش از این گذراندم بدون تو
امشب خودم و خودت را طرح می زنم
دوست دارم تو را همینطور که هستی بکشم
تو را همینطور که هستی می خواهم
.....

امشب آسمان نزدیک است
چه فرقی می کند اگر من عاشقم یا تو؟!
چه فرقی می کند ... تو بگو

بیا فرار کنیم تا این روزها را که "ناگهان دیر می شوند" را زود پیدا کنیم

.....


من به سهم کوچکی از شانه هایت قانعم
من به سهمی از دستانت قانعم
من به نیم نگاهت قانعم
حتی به  نام ات قانعم






" به مناسبت روز دختر"

همه میخکوب نشسته اند، گاهی کسی نظری می دهد، من نگاه می کنم بی آنکه ببینم، درسکوتم غوغاست، صدای آهنگ پخش می شود، دختران می رقصند، تولد است! کسی که فیلم را آورده فاتحانه، از بالا نگاه می کند ، "فیلم تولد" دختران را که در تلویزیون پخش می شود. مادرم نگران است، فکر می کند جایی که همه دوستانم هستند بعید است من نباشم، فکر می کند من اگر با صدلایه حجاب هم باشم، مردم در "کامپیوتر" می توانند چهره ام را روی هر بدنی قرار دهند. فیلم دقیقه به دقیقه، لزج و کشدار پخش می شود، مادرم نفرین می کند کسی را که آبروی دختران مردم را می برد، تاکید می کند که اینها که کاری نکرده اند، تکرار می کند که فقط یک مجلس دخترانه است همه لباسشان مناسب، شاید می گوید تا دلش آرام شود، دختران زیادی را می شناسد، آنها که برایش مثل دختر خودش بودند، "مادر" صدایش می زدند، شاید می گوید تا دهان حاضرین را ببندد، شاید هم خشمش را به توزیع کننده فیلم نشان می دهد.

می خندیم، پای کامپیوتر نشسته ایم و عکس های منظره دانلود می کنیم، همه عکس هارا می کنیم یک سی دی عکس و بعد به طاهره که از دماغ فیل افتاده می فروشیم، تازه فوتوشاپ یاد می گیرد ولی غرورش اجازه نمی دهد از ما سوال کند، و فکر می کند هرچه ما داریم را باید بقاپد، حتی "سی دی عکس" مارا هم بهر قیمتی می خرد. نقشه داریم برای دست انداختنش. تلفن زنگ می زند، زهرا از پخش شدن "فیلم تولد" می گوید. خنده مان یخ می زند. اشک ها می ریزد. ترس از فهمیدن خانواده، اقوام... دیوار های خانه نزدیک و نزدیکتر می شوند.خفه می شویم. چه دلداری می توانم به عزیزترین دوستم بدهم... پابه پای او ترسیده ام. او کاری نکرده است، ولی گناهکار است.چشم هایم دور اتاق را می گردند، باید پرینتر را ببریم تعمیرگاه. مادر می آید. دلسوزی مادرانه اشک به چشمانش آورده، می گوید فدای سرتان، بخاطر یک پرینتر شما گریه کردید؟ بزنیدش زمین صدقه سرتان شود. سر! فکر می کنیم چه بر سر ما خواهد آمد

سالها گذشته، بعد از هفت سال دوری و بی خبری ، قبل از کوچ به شهر جدید، می بینمش..  از گذشته ها می گوییم، از خنده ها، از گشتن ها، از خسته نشدن ها، زمین خوردن ها و بلند شدن ها. روزهایی که غم را نمی شناختیم، اگر بود هم دو نفره بلندش می کردیم و به زمین می زدیمش. می رسیم به درد دلها، غمهایی که حالا بزرگترند و تو تنهایی باید بلندشان کنی، جرئت نمی کنم ولی غیر مستقیم خبر بقیه را می گیرم. شنیده است که چند نفرشان را خیلی بد تنبیه کرده اند، می داند که چند نفرشان را شوهرانشان طلاق داده اند. خودش بخشیده شده، موقف بردگی اش را دارد، با یک داغ بزرگ، حق هیچ چیز را ندارد چون "بد نام" است، آبروی فامیل را برده. چون دختری است که "فیلمش" در همه دنیا پخش شده. در خانه شوهر، هرگز تنها پایش را بیرون از خانه نگذاشته. هر روز تهدید و کنایه می شنود که "باز" کدام کاری نکند. غصه هایش بغض می شوند و بغض را قورت می دهد. چشمهایش از اشکهایی که نمی ریزند می درخشد.









اینکه بگویم دلتنگ نیستم، دروغ است... ولی چون دروغ های زیادی به خودم گفته ام، این یکی هم روش، دلتنگ نیستم اما از دیروز هوای رانندگی و سیگار به سرم زده و دلم میخواهد بدانم چه به سر عروسک های ماشینم آمده وقتی من نیستم که هر روز بغلشان کنم

مری میگفت "راز آشپزی خوب اینه که پیاز فراوون بریزی توی غذا" . پیازها را خرد میکنم و به مری فکر میکنم و پیشانی ام داغ می شود از تجسم یک جرعه شراب دست ساز و پیک های پشت هم ... پیازها را نامرتب خرد میکنم و یادم می آید لیلا میگفت باید یک دست باشند تا توی غذا خوش ظاهر شوند. با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم و می خندم و ته دلم قرص می شود از اینکه هنوز خواب است و نیست تا گریه و خنده ی همزمانم را ببیند و باز نگرانم بشود... چاقو از دستم توی سینک سُر می خورد و یادم می آید مامان میگفت موقع آشپزی نباید سر و صدا کنی. چاقو را با غیض بیشتر توی سینک پرت میکنم. دنبال ادویه میگردم. مریم میگفت ادویه های رنگارنگ رو بریز یه طعم جدید خلق کن. هنر آشپزی یعنی همین خلق ِ طعم! فقط نمک توی غذا می ریزم و درب کابینت را می بندم ...


کدبانوی خوبی نمی شوم. نبوده ام. نیستم... آرام درب اتاق را باز میکنم. ریز ریز نفس می کشد و با صدای دستگیره کمی تکان میخورد. میخزم کنارش. میچسبم به بازوانش...  کدبانوی خوبی نیستم.... اصلا نیستم