تا مدتها بعد از برک‌آپ آخر که دردناکترین برک‌آپ عمرم بود سوسیس بندری درست نمی‌کردم. غذای مورد علاقه‌ی کسی بود که دیگه نبود و برای من تمام نیم ساعت زمانی که قرار بود صرف پختنش بشه رنج عظیمی بود که قابل تحمل نبود. بعدها شاید برای پسرم خنده‌دار بشه که بشنوه میشه با پختن یک غذا ساعت‌ها بارید و با قلبی مچاله تمام اون غذا رو دور ریخت... اما بدون کلمه‌ای اغراق، سوسیس بندری برای من غذای طلسم شده‌ای بود که برای ۱۲ ماه، حتی شنیدن اسمش هم منقلبم میکرد.
حالا چی؟ حالا که هزارسال گذشته از اون خداحافظی چطور؟ هوم. درسته حالا می‌پزم. اما هیچوقت دلم با این غذا صاف نشده.  کج و کوله و بدترکیب سِروِش میکنم. خبری هم از اون سس تندی که با حوصله درست میکردم نیست. یه قاشق رب و نمک قاطی میکنم و زیرشو خاموش می‌کنم و تمام. تمام؟ آره تمام...
می‌خوام بگم آره، درسته، آدمِ بی‌میل هم میتونه کارش رو انجام بده. کرخت، بی تفاوت، و بی اهمیت، هرجور که هست خلاصه میشینه پای انجام کار یه قاشق رب و یه کم نمک می‌ریزه و هم میزنه و تمام، ولی خب دیگه فقط خودش می‌دونه که پشت این نتیجه‌ی افتضاحی که از بی‌انگیزگیش ساخته میشه و هیچوقت هم نمره‌ی قبولی نخواهد گرفت، چه ردِ زخم‌ی هست

پسرم با سرعت و با دستای باز به سمتم میومد تا بپره بغلم. دستامو باز کرده بودم که محکم بغلش کنم. توی ۲ثانیه‌ی خیلی خیلی کوتاه (فاصله از اونجایی که بود تا بغل من)، بزرگ شدنش، مدرسه رفتنش، دانشگاهش، مستقل شدنش، فارغ‌التحصیلیش رو دیدم، جوری واقعی دیدم که وقتی به بغلم رسید، انگار خودِ بیست و چندساله‌ش رو توی بغلم فشار میدادم...
چقدر خوب بود این تصویر. چقدر عجیب بود این تصویر. چه دل‌انگیز ذهنم پرواز کرده بود. تک تک سلول‌های بدنم هنوز کرخت و سرخوشه.

شروع ۳۵سالگی...

هر زنی که می‌بوسم تویی. هر نفسی که می‌کشم، تنم را فرو در تو می‌برد و پس که می‌دهم، همه‌ چیز در آخرین تصاویر معلق می‌شود. در لیوان آبمی بعد از هر نبرد و یک‌به‌یک زخم‌هایی که به بازار می‌برم. تو غذای منی، میوه‌ی انگشتانم، بر درختی نامرئی روی تنت‌. زخمی ابدی روی پیشانی منی...

امیراحمد کامیار

تنها چیزی که باعث میشه چشمای خالی و تاریکش برق بزنن، باربده.تنها دلیل اینکه گاهی چشماش بخندن وقتیه که باربد صداش می‌کنه بابا...
توی بقیه وقتها دوتا حفره‌ی تاریک جای چشماشه که یه کوله‌بار حرف رو توی خودش دفن کرده.

خون در زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد، از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را می‌دید می‌فهمید جایی بی‌گناهی را کشته­‌اند.
#نوید_افکاری

از کتابِ سوگ سیاوش (در مرگ و رستاخیز)
شاهرخ مسکوب
انتشارات خوارزمی

توی دنیای موازی‌، آخوندا نیستن. خبری از تاریکی و ناامیدی و اهریمن نیست‌...
توی دنیا موازی من نشستم دور میز فلزی سفید رنگی که توی حیاط یه خونه‌ی ساده است. صدای مسعود فردمنش توی فضا پیچیده و داره حکایت هشتمش رو برای من بلند بلند میخونه. صدای این مرد، تصویرِ واقعیِ یک روایت عاشقانه است برای من. یک قاب واقعی از ریتم موزونِ آهنگ کلمات. لیوان نسکافه‌م دستمه. پاییز هنوز نزدیک نیست. روزها هنوز بلندن. موهام هم بلند شدن.

ولی نه‌تنها توی این تصویر، روی اون صندلی وسط اون حیاط و توی این دنیای موازی, که توی تمام دنیاهای موازیِ دیگه که مثل یه عکس از جلوی چشمام رد میشن، من مادر باربدم. همه‌ی عمر مادرش بودم اصلا. همه‌ی عمرم مادرشم.

از ساعت ۴ صبحِ جمعه با درد مسخره‌ی پریود بیدارم. با اینکه می‌دونم از ساعت ۸ پسرم بیدار میشه و باید هشیار باشم و مراقبت کنم ازش ولی مقاومت کردم برای خوردن مُسکن. نمی‌دونم چرا. انگار که لجبازی باهام تا توی رختخواب هم کشیده شده...
ساعت ۵ونیم دیگه بی طاقت و کلافه از رختخواب کشون کشون به آشپزخونه میرسم. درد و خواب‌آلودگی و کلافگی و احساس مسولیت باهم دست‌به‌دست هم دادن و مجبورم کردند دنبال قرص‌ها بگردم. تلخی قرص رو با یه لیوان آب فرو میدم و بر میگردم به اتاق خواب. چشمامو بهم فشار میدم تا فکرم به جاهای خوب بره. وزنی که توی این دو هفته کم کردم رو به خودم یادآوری میکنم. شومیزی که تازه خریدم و بعد دو سال و نیم چاقی بلاخره یک سایز کوچیکر انتخاب شده رو به خودم یادآوری میکنم بلکه با ذوقش درد یادم بره. موهام. موهای بلند و نرمم. کره‌ی بادوم زمینی توی کابینت. «چشم» و «مرسی» گفتن پسرم. هدیه‌ای که قراره تا روز تولدم برام پست بشه... همه رو مرتب توی ذهنم مرور میکنم تا خوشی‌هام یادم بیاد. ساعت ۷ شده و درد کم کم داره ولم می‌کنه و چشمام گرم شده و یک ساعتی فرصت دارم که بخوابم. باید یه روز یه داستان بنویسم. از زبان یه قرص آرام‌بخش. باید این موجود کوچلوی گرد رو که می‌تونه آدم رو با تمام کلافگیِ مرگبارش از درد به این آرامش برسونه  رو جان‌دار کنم و جاودانه. بلکه اینجوری ازش تشکر بشه.