برای من که از نزدیک ( نزدیک نزدیک نزدیک) با  ادبیات و ادیبان جامعه ی افغانستان آشنا هستم و مشکلات و ناراحتی ها و بیماری های ذهنی بچه های نویسنده در اون سرزمین رو می شناسم، برای من که دوتا از بهترین همدم های روز و روزگارم دخترانی از کابل اند که هر روز از بطن زندگیشون برای من روایت میکنند، برای من که ساعت ها  و ساعت ها و ساعت ها هم صحبت دوستان شاعرم بودم، هم پای اشک های دوستان فعال حقوق زنان م بودم ، برای من که میدونم هر لحظه که  دارن ازعشق و بوسه می نویسند میتونه کنارشون بمبی بترکه و دست و پایی به هر سمت پرت بشه و اینان چطور چشماشون رو میگیرن و از معاشقه با معشوق می نویسند،  برای منی که میدونم زندگی توی افغانستان چطور نبرد گلادیاتورهاست، برای من که کابوس هاشون رو می دونم، نشست ها و محفل هاشون رو میشناسم، مریضی هاشون رو میدونم.  سردردهاشون رو میشناسم، عقب موندگی ها و عقب زدگی هاشون رو میبینم ، برای من  شنیدن خبر خودکشی شاعری مثل حامد مقتدر شوکه کننده نیست، لال کننده است....

این خبرو میخونی و فوری میری سراغ  بقیه اسم هایی که میشناسی، میری سراغ پروفایل وحید بکتاش، میری سراغ رامین مظهر، میری سراغ فرشاد هروی... که نکنه تصمیم گرفته باشن نهنگ آسا به جنگ با مشکلات برن... مبادا این شروعی زنجیر وار باشه بین اون بچه هایی که بریدن. بچه هایی که خسته شدن از بس خون دیدن. شاعر هایی که وسط بریده شدن گوش و دماغ مادراشون عاشق شدن، شعر نوشتن و تکفیر شدن....  بچه هایی که کتاب هاشون پشت سر هم بیرون میاد اما از درون ویرانه هایی هستند که مرزی به نام وطن و جغرافیایی به نام میهن به اونها پیشکش کرده.

کنار جیهون، ویرانه های بامیان، کوره راه های مزار شریف، کوههای تخار، توی تمام کوچه پس کوچه های کابل و هرات، همه جای اون سرزمین،  هر روز این بچه ها از حلقوم ِ رویاهاشون آویزون میشن. هر روز می میرند. گیریم از گلوله ی داعش و طالبان نمیرند، از فقر نمیرن، از بیماری نمیرن...  اما هر روز می میرن





در حالی که به زور داشت دست بچه ش رو توی دست خودش نگه می داشت تا بچه فرار نکنه و لابلای قفسه های سوپرمارکت گم نشه بهم گفت "شما ها چه می کنید با زندگی مشترک؟ بچه نمیخواین فعلا؟"

(در حالی که دهنم وامونده بود از اینکه این یکی چطور جا مونده از قافله ی آدم های این شهر که سالهاست دارن این جمله رو ازم می پرسن و به این فکرمیکردم که چرا تموم نمیشن آخه!!) 

لبخند زدم و بهش گفتم "تموم شد...  ما خیلی وقته دیگه همدیگه رو هم نمیخوایم چه برسه به بچه"...








این شبیه اتفاقات توو فیلم ها نیست ها. که یکم لم بدی روی مبل و پلک بزنی و ببینی همه چیزای تلخ تموم شدن. بخندی و کنترل تلوزیونو برداری و خاموشش کنی....


الان که هیچ.

 فردا صبح هم پاشی باز من ندارمت

مث امروز که ندارمت

مث همه روزهایی که قراره نداشته باشمت





به مامان که این سومین شبی ِ که پایین تخت من خوابش برده اشاره میکنه و میگه: ببینش، ببین یکی هست که نگرانته. یکی دلش نمیخواد تو بمیری.

من میبینمش. من دارم می بینمش







نیستی تا من اینا رو گوشم کنم و در حالی که زندوکیلی داره برامون میخونه "نار دونه ام... نار دونه ام... تویی عزیز خونه ام" و تو لمیدی روی تخت،  بخندم جلوت و بچرخم و بعد تعظیم کنم پیش پاهات

نیستی تا ناردونه ات بشم

نیستی و سرده هوای خونه ام....

نیستی و این نبودن غمگین تر از اونیه که بشه توی شعر نوشتنش. جوراب هامو می پوشم و میخوابم






من خوابم سبکه

انقدر سبک که وقتی توش دستمو ول کنی و خداحافظی کنی و روتو بچرخونی سمت ماشینت تا بری به کارهات برسی، باد منه ایستاده کنار تو رو از اون خیابون بلند میکنه میاره پرت میکنه روی این تخت...









بیاین مثل مامان های با تجربه ی پیر یه راز بهتون بگم...

...

اون جمعه ایی توی زندگی مشترک قشنگه که دوتایی با کلی شوخی و بازی ، خونه رو گردگیری کنید و وسایلش رو جایجا کنید و دور ریختی ها رو دور بریزید و تغییر فضا بدید و نهایتا بعد از کلی خستگی و دوش و چایی، در حالی که روی زمین نشستید و تکیه دادید به تختتون و لمیدید به همدیگه،  بشینید پای یه آهنگ لعنتی از نامجوی لعنتی تر.... با همم  زمزمه وار به جاییش هم با نامجو بخونید ... "هرکجا روی/ وصله ی منی"

از بقیه جمعه هاش که توش لش کردن و کاری نکردن و بغل بازیه، توی کتاب ها براتون زیاد نوشتن

....

حالا پاشید برید بقیه ی  ساعات باقیمونده از جمعه تونو بگذرونید. مامان گریه اش گرفته نمیخواد اشکاشو ببینید










فکر نمیکنم از اول تصمیمش این بوده باشه که این حجم از تنهایی رو بده به یه نفر. همینجوری  بی هوا کفگیر کشیده و ریخته توی سبد من، بعد گفته حالا الان یه لحظه صبر کن میزارمش روی ترازو و سهمتو درست بهت میدم... بعد یهو تلفنش زنگ خورده. عزیزش بوده لابد. شاید هم یکی دیگه از بچه های شاکیش. شاید هم یکی از کارمنداش... خلاصه تلفنش زنگ خورده و من سبد به دست با اون کفگیر بزرگ تنهایی وایسادم تا بیاد و ترازو کشی کنه و سهممو بده و بعد برم پی زندگیم...


نیومد ولی


یادش رفت خب


اشکال نداره. درکش میکنم. 







زمان را بسته ای پشت اسب پلاستیکی ات
و میکشی به دنبال هجاهای کوتاه خنده هات
و من آغشته به سایه ات
زیر تکبر عقربه ها
با ساعتها کلنجار می روم

گاهی می ایستی
و خیره میشوی به نیمکره های چشم من
که در مدار آفتاب می چرخند
و من تجربۀ چشم های تو را
در شعرهایم نقاشی میکنم

هر روز همچون گنجشگکان مادر
در دهانت آواز می گذارم
و زبان مُرس ِ کفشهای زنانه را یادت می دهم
تا در مسیر مرموز هوسهایم
حرکت پاهای مرا پیش بینی کنی


بزرگتر که شدی
اشتهای باریک یک روزنه را برای نور
می فهمی
و تمام سلولهایت را
می بخشی به بیماران تک سلولی
مثل خود من
که سی پاره های هستی ام را
سی سال تمام
به کارتون خوابهای ِ کنار روسپی خانه ها بخشیدم


میتوانی از این هم بزرگتر شوی
و پایت را از گلیم این کاغذها فراتر بگذاری
و از روبرو تماشایم کنی
که چگونه با گلایه هایی که صورتشان را به پنجره چسبانده اند
حرف میزنم !


بیرون ازکادر این کاغذها
زنان گرسنه ای شیرهایشان را
دریخچالهای ساید بای ساید فریز میکنند
و مردان آشفته ، معشوقه هایشان را می جوند
و روی تفالۀ زنهایشان
مرثیه می خوانند

بیرون ازکادر این کاغذها
فانوسهای دریایی
به احترام قربانیان دریا
تا ابد سکوت کرده اند
و بومیان ساحلی
از شنیدن حباب ماهی ها
دلزده شده اند

بیرون از کادر این کاغذها
لاشخورهای حامله
ویار دندانهای شیری کهکشان را دارند
و آسمان را چنان دریده اند
که هر روز ستاره ای روی زمین می افتد
و مردمِ شاغل ِ بی تفاوت
با ماشینهایشان از روی ستاره ها رد میشوند


بیرون از کادر این کاغذها
جنگ جهانی سردی
همه را کبود کرده
و قرار است به خاطر صلح جهانی
کودکان بیشماری زاده شوند
تا سوزانده شوند
قرار است تمام بزرگترهای دنیا
در این جشن سرمایه گذاری کنند!


حالا انتخاب با توست!

می توانی از حقیقت این کاغذ هم بیرون بزنی
و آغوشم را از تنت پر کنی
و برای " پری کوچک غمگینی "
که سرطان کابوس گرفته
نی لبک بنوازی
.
.
.

بعدها می توانی زندگیت را با این شعر
شروع کنی :

پدرت مردی بود " که هرگز زاده نشد "

و تو شاید
خیالی بودی در سبدی روی نیل
یا جنازه ای روی صلیب

و مادرت
مریم فاحشه ای بود
که باتمام خدایان یونان
معاشقه میکرد....



(ساناز زارع ثانی - " آواز زمان " )






آره ، 
قبول، 
هوا که گرم هست اما اعتراف میکنم گاهی این روزها دستهام از فرط دلتنگی یخ می زنن... نوک انگشتهام ها، دقیقا نوک انگشت هام یخ میزنن. ایناهاش. می بینی؟

 یکم از دستات برام بفرست لطفا (نقطه)