باید باشه


یه وقتایی، یه جاهایی، یه شب هایی، یه ساعت هایی، یه لحظه هایی، یکی باید باشه


یکی که بنشینه جلوی آدم، دستای آدمو بگیره تو دستاش و زل بزنه تو هزارتوی چشماش و بگه: دلت نگیره عزیزکم، نترس. من اینجام... بغض نکن..... خودم برات یه گل می کشم. خودم برا گلت نخجیر میکشم. خودم برا گوسفندت یه پوزه بند می کشم. خودم یه سیاره برات میکشم که توش ریشه ی هیچ بائوبابی در نیاد. اصلا خودم برات نقش تمام بائوباب های دنیا رو از توی کتاب ها بر میدارم. خودم برات شونه میشم، خودم برات سایه میشم. خودم برات لالایی میشم


یکی باید باشه که بعد از گفتن تمام این جمله ها، دستشو بکشه رو صورت آدم. که بعدش آدم بمونه و یه خواب بدون کابوس


هرچقدر هم که آدم ادعاش بشه که من مستقلم و من قوی ام، باید یه وقتایی یکی باشه



.......


پ.ن) تو که هیچ وقت نبوده ای. اما من گاهی دلتنگم برای وقت هایی که انگار بوده ای








ماجرای من و کناریم و "آب" در جلسه استخدامی آموزش و پرورش



: قبل از شروع امتحان

دخترهای من، هرکی آب میخواد بیاد آقای محمدی بهش آب بده
(من و کناریم، دو نقطه دی)

.....

: نیم ساعت بعد از پخش شدن دفترچه های عمومی

دستاتتون رو درست بزارید، دقت کنید، آبتون نریزه یه وقت رو برگه
(من و کناریم، دو نقطه دی، یه کم کش دار)


.....

: اواسط امتحان

آقای محمدی آقای محمدی ... (بعد خطاب به یکی از مراقبین) نمیجُنبه این مرد، آبش تموم شده عین خیالش نیست

(من و کناریم، دو نقطه دی، خیلی کش دار)


....

: بعد از تحویل دادن پاسخ نامه

دختر ِ من آبتو نمی بری؟ -

(من و کناریم، دو نقطه دی، به شدت کش دار)

کناریم: نه همون آقای محمدی بیاره کافیه
!!












خرداد است


!!هوا سرد شده


!و دست های من دیگر سرما را نمی فهمند


سرما یعنی دستی که تنها مانده


هوای سرد یعنی تنهایی ِ دستهایت را کسی نخواهد فهمید


و من ؛ نشسته ام رو به پنجره ای که می گوید تو آن سوی مرزها، از من دوری و نیستی


طعنه ها را می شنوم


و به این فکر میکنم که انگار حتی پیش از دیدن تو عاشق بوده ام با تو، تمام روزهایم را






!از من فرار کن سردار ِ مذهبی ِ من ... من گناه هستم

چشم هایت را ببند تا مبادا نگاه ِ سراسر معصیتم تو را حالی به حالی کند

از من فرار کن که من از سر تا به پا ظرافتم

خط نگاهت را بر بدنم نکش تا مبادا نویسنده ی شانه ی چپ برایت طومار بنویسد

حواست باشد دستت به من نخورد ... لطافت بدنم در زمختی مذهب به فنا خواهد برد ایمانت را

چشم هایت را ببند تا نبینی این درد هر ساله ی تاریخی ام را که چطور با تابش آفتاب ، پای مجسمه ی شرافت، نجابت و آبرو و مذهب و عرف را دفن می کنم که بوی خونآبه خواهرانِ به سنگسار کشیده شده ام تا همیشه بر تن این الفاظ ِ سیاه، شامه را خواهد آزرد


نگاهم نکن جنس برتر زمین، نگاه نکن مرا که بهار را له له زده ام زیر نمناکی نیم روزهای شرجی و تابستان ها را اشک ریخته ام زیر شلاق آفتاب بر مقنعه ی سیاهم.... برابری، عدالت ، زن، مرد، بودن، زندگی،... کلمات روی من استفراغ می کنند ... و من دلم می خواهد عق بزنم دنیایی را که جهان سوم دارد ، که زن دارد، که مرد دارد ... که بوی مرگ و سیاهی می دهد

آسمان را به تو بخشید ه اند سردار.آزاد ِ آزاد ...و من برای چیدن یک ستاره، تن را در حراجی ِ زندگی فروخته ام و تو، پوزخند می زنی و مرا هرزه می خواندی. بیا امشب برایت سرمشق هرزگی را با دست های تو بگیرم که به نرخ نان، شرف در کوچه ها می فروشی

چشم از من بر گیر تا مبادا کمند زلفانم ارزش های مذهبی ات را به باد دهد

هنجارهای غیر انسانی ات یک به یک با سنگِ جسارتم ترک بر می دارند و تو با ابهت، در پشت سر من، بند می زنی این ترکها را تا مبادا روزی فرو ریزند این دیوار های پوچت و عریان شوی و ببینی که از مرد بودن، جز نشان مردانگی در جسمت، هیچ نداشته ای ... تو عریان شوی و بدانی که پوچ بودن را عمریست که بخش بخش دیکته می نویسی

...از من فرار کن

خنجر نجابت بر گلویم می فشاری بلکه خاموش کنی این زمزمه های آزادی را ... تا آخرین قطره های بودنم را یک جرعه سر بکش تا برای همیشه آبرویت بماند، که این فریاد ها را خاموشی نخواهد بود


....

من .... جنس دیگرم ... از من فرار کن ... سراسر گناهم ... وسوسه ....هوس ... کشش ... نوازش

و تو هنوز چون طفلی، در دستنوشته هایت می نویسی که " در بند و اسارت آن سیب گاز زده " ای ... به اشتباه قلم می چرخانی عزیز... عمریست که حوا نفرین شده ی کتیبه های توست بی آنکه بدانی که خود، مدفون شده ی سیاهچاله های آدمیتی


لبخند فریبانه ام را استغفار کن ... هوس تنم را استغفار کن ... لطافت نگاهم را استغفار کن ... پناه ببر از شر طنازی هایم در پشت عرف و مذهب ... باتومت را بلند کن ... بر فرق سرم بنشان ضربه ات را ... شالم را به جلو بکش ... مانتوی تنم را متر کن... مرا هرزه خطاب کن گوشه ی خیابان و کشان کشان به ندامتگاه ببر ... در هنگام به بند کشیدنم گوشهایت را بگیر تا جیغ هایم را نشنوی ... زخم ناخن هایم را بر صورتت هر شب با آب متبرک بشوی و استغفار کن
.....

...فردا ... خورشید طلوع خواهد کرد! من هنوز هستم

و هردو خواهیم ایستاد در برابر زندگی ... و فردای زندگی خواهد گفت که در پس بخش کردن کلمات " ضعیف" " و نا توان"، به من خواهد رسید یا تو!

منتظر باش که فردا نزدیک است، سردار! فردا نزدیک است



.......................................

پ.ن) این عکس.... این نوشته... این گرما... این آه... سالهاست که دارد تکرار میشود. و من نمیدانم چرا باز ته نوشته می نویسم، فردا نزدیک است






پارسال همین حوالی بود


تو هم یادت هست!؟یادت هست که مرتب حرف میزدی. مرتب برام دلیل و برهان می آوردی و عزمت جزم بود تا مجابم کنی که باید رای داد. تو حرف میزدی و من با خنده نگاهت میکردم و تو بیشتر جدی میشدی تا بتونی قانعم کنی


بروشورهایی که بهم دادی رو هنوز دارم


مچ بند سبزی که تو کلاس ِ سمت راستی، همون که چسبیده بود به دفتر مدیرگروه، خودت بستی به دستم رو هم هنوز دارم. هنوز یادمه که وقتی داشتی می بستی با خنده گفتم الان میگیرنمون. گفتی نترس حراستی ها همه باهام رفیقن. گفتم نه بابا ترسم از اینه که فکر کنن دوست دخترتم. و تو دیگه نخندیدی


هنوز یادمه چطور با هیجان برام از اصلاحات میگفتی. از 18 تیری که بچه بودیم. از دوم خردادی که توش سهمی نداشتیم. از سالها بعدش که بزرگ شدیم... و از 22خردادی که باید نشون می دادیم که آینده برامون مهمه. بهت میگفتم به اندیشه هایی که گرد فراموشی روشون میشنه اعتمادی نیست. به این جماعت و باورهاشون اعتمادی نیست. مردمی که عزت ابراهیم نژاد رو از پشت اسم ِ سید ِ شما یادشون رفته، برای من وارثان ِ بی هویتی اند که سیاستشون پر از گنداب و تعفنه. تو میگفتی سیاه می بینم. میگفتی سیاست با تمام کثیفی اش باید به دست یه مدیر لایق بیوفته. کسی که مهره چینی بلد باشه. و من فقط نگاهت میکردم


من وجه اشتراکی نمی دیدم در اینکه آینده رو مهم دونست و در مقابل ؛ صورتک های انتخاباتی رو باور کرد. ولی تو چنان با شور، باور داشتی به رای و آن سبز های کذایی که، یک روز دیدم من هم باورم شده. یک روز دیدم وقتی برام حرف میزنی دیگه هوار ِ 18 تیر بر کلماتت سنگینی نمیکنه. یک روز دیدم دارم اعتماد میکنم. و یه روز دیدم دوست دارم رای بدم
یادت هست؟

حالا اين روزها خفقان خاصي گرفته ام. مي خوام فقط براي يك مدت خفه بشم. دلم نمیخواد دیگه چیزی بنویسم در این مورد. دیگه ننویسم از تمام اون بچه هایی که دیگه نیستن. دیگه ننویسم از گلوله هایی که جلوی چشمای ناباور ِ ما شکلیک شدن. از ماشین هایی که رو تن ِ دوستانمون رد شدن. از طناب های داری که روی مویرگ های گردنمون تنظیم شدن. از بدن هایی که ته مونده ی تجاوز شدن. میخوام خفه شم از بس صداي فرياده توی گوشم توی این یه سالی که گذشت. دوست دارم اصلا از اين قصه ها ننويسم . بسكه نوشتيم كجا رو گرفتيم ؟ اصلا مگه اين چهار خط نوشته ما دردي از دردهاي بقيه كم مي كنه؟


یه سال گذشت. خواستم بگم تو هم مثل من، حرفهای اون روزهات رو یادته؟ هنوز هم که باز میخوای حادثه ساز بشی! یعنی هنوز از سیاست نا امید نشدی؟








نشسته ایم با هم روی صندلی های شیشه ای تنها کافه ی شهر و او یک ریز از برنامه هایش می گوید و گاهی ریز می خندد و فنجان قهوه اش را سر می کشد. تکیه می دهم به صندلی و نگاهش میکنم و دلم میخواهد همانجا میان کلماتش شروع به نوشتن کنم


چشمانم روی روسری مشکی اش می چرخد و یاد بچه هایی می افتم که به من گفته بودند چرا همیشه شالم را یادم هست و دلم میخواست رقیه بود تا میدید که جز تیرگی از این تکه های پارچه هیچ چیز در چشمم نمی نشیند


لبخند میزند و می گوید هنوز تصمیم نگرفتی؟ نگاهش میکنم و می گویم :سخته. سر تکان می دهد و می گوید : هیچ وقت دلم نمیخواست جای تو بودم. می خندم: خودمم همینطور. می خندد: به قول خودت این اصلا عادلانه نیست. سر تکان می دهم. چشمانم سرگردانند


می گویم: تمام نوشته های من همیشه ی خدا پر بوده از یه "تو"ی بزرگ که خودت خوب میدونی که هیچوقت نبوده. سر تکان می دهد. می گویم: تجسم مردی که بتونه دنیای عجیب و غریب من رو درک کنه، مردی که چشم به راهیش حدیث روزمرگی هام بشه، چشمایی که چموشگری های من رو بفهمه و جلوش خودم باشم بدون سانسور، مردی که نخنده بهم وقتی از خدای واجب الوجوب بگم و پشت پلک نازک نکنه وقتی بهش بگم دلم برا آدما می سوزه. سر میکشد جرعه ای از قهوه ی روی میز را و تک سرفه ای می کند و میگوید: میخوای بگی چی؟ زمینه چینی برای من نکن عزیزم، پیداش کردی؟ مگه نه؟ نمیدانم چه بگویم. انگار تمام زندگی ام را زیر همین چند جمله اش وارسی میکند


میگویم : تمام مسیر عمرم چشم به راه مردی بودم که از زن بودن برایم بگوید. از زن بودن برایش بگویم.... مردی که از او لازم نباشد که قهرمان بسازم، که خودش باشد در دایره ی درونی به نام انسان بودن. لبخند میزند. مثل بقیه ی دوستانم نیست. آرامش غریبی همیشه در صدایش هست. دستم را می گیرد: حالا که پیداش کردی!! چرا پس ته چشمات دلهره است؟ الان که باید خوشحال باشی. میگویم میدانی.... باید برای رفتن یک جدول بکشم. می گوید: برای نیمه ها باید همه کاری کرد. تو آدم دلبستنی، آدم وابستگی. می گویم: نیمه ها چرا همیشه در راه دورند؟؟ می گوید: بعد از پیدا کردنشان باید همه کاری کرد. نیمه ها با تعریف خواستن، نیمه ی پنهان ِ آدمی میشوند. می گویم: سخت است. سرتکان می دهد. ادامه می دهم: پیدایش کرده ام. بعد از بیست و سه سال چشم به راهی. می گوید: پس حالا دیگه ته نوشته هات یه "تو"ی خالی نمیزاری دیگه پُرش کن از اون ، به فاصله هم فکر نکن. این مرزهای جغرافیایی نمیتونن روح سرکشت رو محدود کنن که نخواد، حتی اگه کرورها کیلومتر دورتر از تو صبح رو شب کنه و شب رو روز باز هم نیمه ی توئه. عاشق شدی می فهمی؟ نگاهش میکنم. می خنند: بهتر از خودت میشناسمت. تلفنم زنگ می خورد. لبخند میزند











زمزمه به هوای تازه می آید


در این روزهای گس و خاکستری، انگار هنوز میشود به زندگی امید داشت. هنوز می شود شعاع های کوچک لبخند را دید. هنوز خبر هایی هستند که در دل مُرده ی ما، کورسوی دلگرمی را روشن می کنند


خبر کوتاه بود.... شاهین آزاد شد


آزادی ات مبارک رفیق. غزل دوستیمان را پاربرجا تر از همیشه تمام میکنیم با هم؛ عزیز











عینک آفتابی ام را میزنم تا کوچه به چشمان مضطربم زل نزند

عینک آفتابی ام را می زنم تا زندگی دیگر ادامه پیدا نکند و همه ی ساعت هایم روی بی زمانی متوقف شود

عینک افتابی ام را می زنم بلکه در نظرم ذره ای از کراهت صورت ِ این مردمان کم شود

عینک آفتابی ام را می زنم تا یادم برود که در حسرت دیدار تو چشم به کوچه دوخته ام و هیچکس نبیند مرا تا این عاشقی را به سخره بگیرد

عینک آفتابی ام را می زنم تا خودم را گم کنم در دیاری که ضحاک سروری دارد و نه آرش، که فرزاد؛ کمان بر دوش به دار می شود

عینک آفتابی ام را می زنم تا.... اشک هایم را قورت دهم






...................................

پ.ن)از بهار ها خاطر ه ی خوشی نداشتم. و اینک، از دغدغه ی کاری و گم شدن در راهرو های دادگاه گرفته تا دویدن در اتاق های بیمارستان، از چشم به راهی های نا تمام تا دلتنگی های غریب، از خستگی و اشک های قورت داده شده تا ضعف های همیشگی این کالبد خاکی که دیگر یارای کشیدن این روح خسته را ندارد، از بی کاری و معطل ماندن تا گرفتن اخطار برای به کار بردن بعضی کلامت در نوشته هایم و .... در نهایت جا ماندن از کنکورمقطع ارشد، همه و همه امسال جزئی از این بهار شده اند... بهار کاملی شده این بهار سیاه.... عجیب خوابم می آید













لیوان خالی آب را می گذارم روی میز. آرام نگاه اش می کنم . چشمان اش سرد اند. درست مثل دستان من . نگاه ام را می دزدم . سعی می کنم از آن صورت محو ، تنها آن دو چشم سرگردان را به خاطر بسپارم. کیفم را بر می دارم و برای آخرین بار به اتاق نگاهی می اندازم. به خانه ای که بوی سفر می دهد و مسافرش که منم و باید بروم وشاید هرگز باز نگردم. به چند روز گذشته می اندیشم . به مردی که اینهمه خاطره که بر قلبم هوار کرده است در همین فرصت کوتاه ِ دیدار. دکمه ی پیراهنش را می بندد و من به این فکر میکنم که خوشبختی را همینجا لا به لای دستان مردانه اش جا میگذارم و بعد از این بدون ِ او و کنار ِ فروغ تمام حسرت های زنانه ام را سر خواهم کشید


خیره میشود در چشمانم. میگوید: جدی میخوای بری؟ میگویم: بهتره برم. می گوید: دلت رو زدم؟ می خندم. دلم رو دزدیدی. می خندد برا همین داری از پیشم میری؟ می خندم: دارم ازت فرار می کنم. تلخ نگاهم میکند و دستانش را از هم باز میکند. هنوز تک تک نفس هایم او را میخواهد. میخزم لای دستانش. خداحافظ از حنجره خشکم ادا می شود


می گویم مواظب خودت باش . می گوید تو هم مواظب خودت. سرم را بالا نمیگیرم در قاب دستانش. آهی میکشد و می گوید دختر کوچولوی من داره زودتر از موعد از پیشم میره، آخه چرا نمی مونی پیشم. لبخندی تلخ می زنم و باز هم نگاه اش نمی کنم



دنبال کلمه ای میگردم تا به او بفهمانم که باید بروم پیش از آنکه او از کنارم برود مثل دیگرانی که رفتند... دنبال کلمه می گردم تا به او بفهمانم که تحمل ِ رفتن ِ او را ندارم و پیش از خداحافظی ِ او، خودم می روم. دنبال کلمه می گردم تا بفهمد که دارم از نگاهش فرار میکنم. تا بفهمد که من بغض دارم و خنده هایم هم گریه دارند. تا بفهمد که چند روز کافی بود تا ریشه بزند در جانم و شب ها نگاهش حریر رویا شود بر تن خواب هایم


میرساندم. خودش می گوید. پله ها را بدون آنکه سر بالا بیاورم و دوباره نگاه اش کنم تند تند رج می زنم.. همسایه کناری در راهرو قدم میزند... در کوچه منتظرش می مانم تا بیاید. به پنجره بسته خانه نگاه می کنم ، پشت شیشه هیچ کس خیابان را نگاه نمی کند. مقابلم می ایستد و برای آخرین بار دستانم را می گیرد و می گوید سوار شوم. می نشینم کنارش


چشمانم بد جوری می سوزند




شروع زندگی برای من از پانزده سالگی بود. شروع فهمیدن. شروع لمس واژه های تبعیض در هفده سالگی برایم اتفاق افتاد ، و اوج درک معنای "زن" بودن را در هجده سالگی و کتک خوردن دخترک همسایه و خودکشی ناباوارانه ی او دیدم. بزرگ شدم در شهری که هرچه بیشتر می فهمیدم، بیشتر تکفیر میشدم، بیشتر زخم می خوردم و بیشتر منزوی میشدم. من قد کشیدم در مقابل نگاه های مردسالاری که به قاموسشان تعاریف ورق خورده و آبرو با من و باریکی ِ ابرویم معنا میشد


شروع دانشگاه برای من همزمان بود با آشنا شدن با یک دوست بزرگ و صد پيراهن پاره كرده در مکتب ِ زن بودن. دوستي ما در يك فضای دلگیر ِ تنهایی ِ من شکل گرفت و من روزی به خودم آمدم و دیدم که فرسنگ ها از دخترکان چشم خرمایی ِ شهرستان دور شده ام و دلم میخواهد به اندازه ی تمام سالهای زن بودنم گریه کنم


روزهای دانشگاه می گذشت و من پر شور و جوان، همه جا به دنبال فریاد زدن ِ حقوق خط خورده ی تاریخی ام بودم. سومین سال دانشگاه با فریبا آشنا شدم. فریبا به معنای کلمه نشاطِ زندگی را بلعیده بود و من در او تجسم ِ روزی را می دیدم که بتوانم از ته دل بخندم و تنها دغدغه ام پارگی ِ کوچک ِ پشت مانتویم باشد که ناغافل روی نیمکت دانشگاه گیر کرده بود! فریبای زیبای من ، نه کتاب دوست داشت و نه شعر می نوشت. فریبا با من همقدم شد و کمپین را شناخت. فریبا با من فکر کرد، با من گریست. فریبا را از دنیای بی دغدغه ی خوشی که داشت جدا کردم و خیلی زود تنها همدم من در این چهاردیوارِ شهر شد. با هم روی نیمکت های پارک شهر می نشستیم و من از دنیای تلخم می گفتم و او گوش می داد و سر تکان دادنش برای تایید مرا دلخوش میکرد که تنها نیستم. اولین طوفان زندگی ام که در بیست و یک سالگی وزید، فریبا کنارم بود و اشک های مشترکمان. با هم در سرمای زمستان پیراشکی خریدیم و فارغ از دغدغه ی چاق شدن (!) قدم زنان سرکردیم. تابستان را دوتایی غرغر کنان مقنعه سر می کردیم و من برایش از روزی می گفتم که تارهای مویمان دیگر حدیث ِ بی آبرویی نیست و او دستهایم را می گرفت و می گفت روزی مادر میشود. روزی دخترکی خواهد داشت که به من می گوید خاله و آن روز تجسم تمام رویاهایم را روی دخترش خواهم دید. می خندیدم و می گفتم حواست نیست عزیز، بچه ای که می گویی تنها نیمی از آن از آن ِ توست


دوستی ما از چهارچوب های کلیشه ای ِ دوستی های سنتی گذشت و بعد از سفر پروانه از ایران، فریبا تنها کسی بود که اشک هایم را میدید. همیشه میخواست باور کنم که زیادی سخت می گیرم. میخواست باور کنم که نیمی از زنانی که برایشان اشک می ریزیم به این فلاکت و توسری ها اعتماد دارند و هیچ گلایه ای ندارند. میخواست که بفهمم با دست های کوچیک نمیتوانم دنیا را عوض کنم و باید زندگی را از خاطرم نرود. میخواست من عاشق بشوم و میگفت کاش مردی پیدا شود و خلق شود روزی که تو را بفهمد آنوقت شاید این مردم ِ پوسیده و پوچ را رها می کردی


و بلاخره روزی ازدواج کرد. فریبای زیبای من ازدواج کرد و مردی میان ما ایستاد که اصلا مرا و دنیای برابری طلبم را هضم نمی کرد. فریبا برای با من بودن باید فلسفله می بافت، با من بودن برایش سخت شده بود چون در منطق همسرش دختر سرکشی بودم که شایسته ی دوستی نبود. فریبا شاد بود. عاشق شده بود. و من از دیدن خوشبختی اش شادمان. کمرنگ شدم در زندگی اش. گلایه میکرد و من دغدغه ی کار را بهانه می کردم اما حقیقت این بود که دلم نمیخواست بهانه ی این باشم که به همسرش دروغ بگوید


حالا!! دقیقا در روزی که دور بوده ام از این شهر خاکستری، فریبای من درد زن بودن می فهمد و زندگی سیلی ِ مردسالارانه اش را به صورت زیبایش می زند. حالا به اندازه ی تمام این چندسال دوستیمان، هم درد شدیم. تهه آخرین جمله اش با اشک به من گفت تازه می فهمد زن بودنی که این همه سال برایش گریسته ام چه بوده و زندگی ای که همیشه میگفتم از زنان دریق می شود، کدام بوده..... حالا من دور از دوست ِ باشکوهم مانده ام و چیزی در دستانم ندارم جز انکه پا به پایش اشک بریزم برای سیلی های زندگی ِ گره خورده ای که دوست مرا تنها گرفتار کرده... حالا من اینجا، و او آنجا ، مانده ایم و بیدادگاه هایی که هیچ تبصره ای برای او و امثال او ندارند. حالا دیگر فریبا دوست ندارد که روزی دختر داشته باشد و از زن بودن به ابعاده یک سیلی ترسیده است . من هیچ کاری از دستانم برای بهترین دوستم بر نمی آید جز آنکه برایش بنویسم
:

قوی باش عزیزم

درد هایت را دوتایی با هم ، سر میکشیم







چی باید بگم!؟
یعنی الان باید چیزی بگم؟؟
یعنی باز باید نوشت؟
یعنی باز باید حرف زد؟
یعنی الکی باز باید با کلمه ها بازی کرد؟؟
یعنی اصلا حرفی هم می مونه مگه دیگه برا زدن تو این بلاگستان ِ بیمار؟؟؟
که چی؟
چند بار بگیم؟
چی بگیم؟
اصلا از کجا بگیم؟
مُرد!! تموم شد!! اعدام شد!! به همین راحتی
خوده من سه بار براش نوشتم. هی نوشتم آقای معلم نترس من خودم وامیستم کنار شاگردات و بهشون درس عشق میدم. گفتم نترس، خودم موهای دخترکوچولوهای شاگردت رو شونه میکنم و بهشون یاد میدم زن بودن چه جوریه. گفتم اونجا پشت میله نشستی، غصه نخور برادر، یه شب مهتاب ماه میاد.... نه!! ههمون یه مشت دروغگوییم
هی شعار پشت شعار. هی پیانیه، هی کمپین، هی حرف حرف حرف حرف... اینجا برا مویرگهای گردن آدم ها تصمیم گرفته میشه، نه یه بازی وبلاگی

یعنی الان حرفی دیگه مونده که بگم؟؟
یعنی واقعا روی ِ اینو دارم که چیزی بگم؟؟





خدانگهدار آقای معلم.... فرزاد کمانگر ایران من







... گاهی بعضی روزها


در راهروهای بی سرانجام دادگاه راه می روم. بالا و پایین می رودم در این راه پله های وهم زا. .توی راهروهایی که در هر گوشه اش دردی از انسان ها فریاد زده می شود. خسته می شوم در پله ها. می ایستم و خم میشوم تا پیچ ها یی را بشمارم که آمده ام بالا . توی پله های بالای سرم هیاهویی است. دخترکی جیق می کشد و زنی با گوشه ی چادرش اشکش را پاک میکند
مردی از کنارم می دود و تنه اش محکم می خورد به بازوی چپم. . انتهای راهرو ولوله است . خسته ام. می نشینم گوشه ای نیمکت سنگی ساختمان. چقدر تنهام. کجا باید بروم ؟
نگاهم روی گوشی می ماسد که هیچ خبری از تو نیست. نگرانم نمیشوی. گوشی ام مدام زنگ می خورد و من دلم میخواهد به دیوار بکوبمش وقتی تو سراغی از من نمیگیری. دوباره راه می افتم. مردی نشان ِ مُهر بر پیشانی زل می زند توی صورتم. صدای شیون می آید نگاه میکنم به صدا، مردی را زنجیر به پا در راهرو می دوانند سوی یک اتاق و من می ترسم می ترسم از بوی شلاق. می ترسم از زندان. دستانم یخ می کنند. می دوم پله ها را بالا تا بیشتر از این نبینم. پشت در یکی از اتاق ها کودکی مانده. دلم میخواهد بغلش کنم. او هم مثل من تنها مانده میان این درب های بسته ی آهنی

کارم در یکی از اتاق ها تمام میشود . باز میگردم . تلفنم زنگ می خورد. باید دوباره برگردم یک اتاق دیگر . خسته ام. سرم سوت می کشد. چیزی در سرم می کوبد. چرخ می زنم زیر پای مردم.ماشین ها و مردم بوی خون می دهند . بوی بدبختی . از تمام دیوار های این ساختمان بوی درد می آید
نزدیک های ظهر است و تازه از آن همهمه ی کذایی خلاص شده ام که دوباره تلفنم زنگ می خورد. مامان حالش خوب نیست و بابا صدایش از پشت تلفن می لرزد. تنهایی روی سرم هوار می شود. پایم را روی گاز ماشین می گذارم . خیابان شلوغ است . دستم را روی بوق فشار می دهم . آدم ها مثل مور و ملخ در هم می لولند انگار

جلوی بیمارستان جای پارک پیدا نمی کنم . صورتم از اشک خیس است. نگهبان موافقت میکند که ماشین را همانجا بگذارم. تمام راه پله را دوباره می دوم. بابا تنهاست. مامان خوب نیست. در سرم همهمه می شود. تصویر مردمان دادگاه و ناله ی بیماران توی چشمانم بلوا می کند. بابا بغض کرده. اشک می ریزم... پاهایم جان ندارند ...چشمانم سیاهی می روند ... اما باید به اعصابم مسلط باشم. احساس می کنم از تنهایی در حال خفه شدن هستم

نیم ساعتی طول می کشد تا دکتر تزریقش را انجام دهد و مامان بتواند حرف بزند. می نشینم گوشه ی تختش. بابا می گوید تو که برا من یه پسر بودی تا الان آتی، چرا گریه؟؟! نگاهش نمیکنم و بلند می شوم از روی تخت

آینه ی اتاق بیمار، چشمان قرمزم را نشان میدهد و یک کوه خستگی بر شانه هایم


به خانه می رسیم


بچه ها می دوند مامان را بغل میکنند.


دراز می کشم چشمانم را می بندم... بالشتم خیس شده. میخواهم بخوابم. خواب ببینم که فردا آمده و دیگر تنها نیستم










بلند کن برادر. بلند کن و پیچ و تاب بده شلاقت را در زیر بار اینهمه کینه های دمل کرده از عاشقی. بلند کن و بکوب روی تن خسته ام. صلوات اول را غلیظ تر بگو محکم بکوب تا یادم بیاید مادرم عمری زیر بار همین شلاق پیر شد، خواهرم زیر بار همین شلاق عشق را قی کرد، مادر بزرگم زیر بار همین شلاق در حجره ی خرافات گیس هایش را برید


شلاقت را محکم تر بکوب... بکوب.. بکوب تا دوباره یادم بیاید که غیرت مردانگی مرده. که این نا نجیب ِ چشم سفید، دور از چشم آبرومداران دین مسلک عاشق شد... بکوب بر تنم گم کرده راه... بکوب منجی ِ عدالت ِ کوچه های در به دری و ظلم و تحقیر و انسان کشی ِ وطنم


شلاقت را با آب متبرک نمناک کن و محکم تر بکوب تا یادم برود که پدرم زیر بار بهمن های سر گردان کوچه گرد شد، برادرم از پشت خاک ریز مرز ها ی جنگت دیگر نیامد، همسایه ام از نداری مُرد. همشهری ام از بی کسی کودکش را لای روزنامه سقط کرد. هم وطنم در زندان است. هم کلاسی ام روی تنش سیگار خاموش میکنند. چشم پیرمرد روستایی روی سهام های عدالت به سقف ماسید. بکوب بکوب بکوب تا یادم برود درد دارم. تا یادم برود که این کینه ی تو از یک عمر زن بودن است که روی صورت ِ توحش خالی میشود. که یادم برود که از عشق می ترسی و طعم بوسه های من پشت پیچ کوچه تو را به گناه می آورد


شلاق بزنم برادر. شلاق


بزن تا این واژه های پر اشک از مغزم خالی شوند میان خونابه های تنم


بیا مرا بزن آقای عدالت


.................................


پ.ن اول) گرفتار شدن میان راهروهای دادگاه و دویدن های تنهایی و روزهای تلخ بهاری و اشک های پنهانی و... و امروز، دیدن حکم شلاق برای دو دوست به جرم بوسه.... بهار کاملی شد این بهار هشتاد و نه


پ.ن دوم) ریشه هایم را می گذارم و می روم که خاک گلدان بوی وطن نمی دهد ( امین حاتمی نسب