عکسشو گذاشتم جلوم و درحالی که داریوش رفیعی داره برام "منتظرت بودم" رو میخونه زل زدم به این مربع سیاهی که توش یه نقطه روشن هست و دکتر با خنده نشونم داده بود و گفته بود وای ببینش ببینش و من هرچی زور زده بودم نتونسته بودم ببینمش و آخرش هم دکتر با ماوسش نقطه رو نشونم داد و باز خندید و گفت توقع داشتی بچه ی کامل باشه؟
عکسشو گذاشتم و جلوم و به قدر پنج سال اشک ِ ریخته شده رو توی اون حجم از سیاهی می بینم که به انتظار این لحظه گذشت. که به انتظار این عکس گذشت. که به انتظار این حس گذشت...
عکسشو گذاشتم جلوم و نقطه ی روشن ِ شروع ی تحقق ِ آخرین رویای باقی مونده برام رو بین یه کوه تاریکی ِ خط خطی می بینم که هر روز بزرگ تر میشه. هر روز رشد میکنه. هر روز قد میکشه و قراره از 3میلی متر برسه به وقتی که به قول هدیه قدش بشه 170 و من تا سرشونه هاش باشم (این تصویرِ دور، زیباترین تصویر ممکن توی ذهن ِ رویا پرداز ِ منه که آتنا رو در سالخوردگی نشون میده در کنار بچه ایی که واقعا مامان صداش میکنه و قراره اولین بار که دستای کوچولوشو دور گردنش حلقه میکنه، خستگی ِ یه عمر آتنا بودن رو از سلول های تنش بیرون کنه و آتنا بمونه و دو بال  و زمینی که دیگه براش کافی نیست
عکسشو گذاشتم جلوم و لابلای حال ِ خرابی که برام سوغات آورده، پر میشم از حس ِ غریب ِ مادر شدنی که فکر میکردم باید به باد بسپارمش. پنج سال گریه های یواشکی و مویه های شبونه و مریضی  و توهم و خستگی رو بالا میارم روی میزی که عکس ِ واقعیش روشه و سبک میشم از این کوله ی سنگین و سیاه. پنج سال مرور ِ لحظه ی سیاه ِ واکنش ِ سرد و عصبانی ِ یک پدر رو بالا میارم و نگرانی های یک پدر واقعی و تلاشش برای خرید و تمیزی خونه و آشپزی رو مینشونم جای تمام تصویرهای سیاهی که پنج سال ذره ذره روحم رو تراشیدند و جسمم رو فرسوده کردند... پنج سال انتظار، پنج سال تب ِ روز مادر و تب ِ آبان و تب ِ یادآوری ها رو میزارم روی میز شیشه ایی جلوم و عکس ِ واقعیش رو از روی میز بر میدارم و چیزی، شبیه یک نسیم، از راه بینی‌م وارد شریان هام و سلول هام و موهام میشه... چیزی شبیه ِ نسیم ِ خوشبختی


پ.ن) بودم همه شب ديده به ره تا به سحرگاه
        نا گه چو پري خنده زنان آمدي از راه
    غم ها به سر آمد، زنگ غم دوران از دل بزدودم

دقیقا بیست و چهار ساعته که زل زدم به این برگه و مرتب با خودم تکرار میکنم "مثبته آتنا... مثبته
دقیقا بیست و چهارساعته که باورم نمیشه... چرا باورم نمیشه؟ چرا هی خنده ام میگیره؟ چرا از ذوق جیغ نمیزنم؟ چرا این بغض پنج ساله رو نمیترکونم و جاش یه شادی عظیم نمی نشونم؟ چرا از ذوق همسرمو بغل نمیکنم و با جیغ نمیگم دارم مادر میشما. دارم مادر میشم؟ چرا باور نمیکنم؟ چرا بیست و چهارساعته که زل زدم به این برگه؟
...
دارم هفته های مختلف بارداری رو میخونم
از حالا دیگه یک موجود درون من شکل گرفته که قرار نیست نگران زندگیش باشه. یک موجود که با خیال راحت میتونه درون من قلت بزنه و باباش با آرامش به فکر پیدا کردن پر آب ترین سیب توی میوه فروشی ها میگرده. یکی که باباش دوسش داره. باباش از اومدنش خوشحاله


دار توی لغت مازندارنی یعنی درخت... هر نهالی که از یه حدی بلند بشه، میشه "دار". دار توی لغت فارسی یعنی "چوبه ی بلند برای اعدام". نميدونم شاید توی فارسی هم گاهی به درخت بگن دار. مثل وقتایی که میگن "دار و درخت"... هوم... حالا بهارنارنج های این وبلاگ از کدومان? روی درخت نشستن یا به دار کشیده شدن?! اصلا چرا این توضيح رو در مورد دار نوشتم? شاید چون خودمم دوست دارم بفهمم بلاخره بهارنارنج هام کجان