بعد سالها یه چیزی نوشتم و توی مسابقه داستان نویسی نشر حکمت شرکت کردم. ایمیلشون که مبنی بر تایید دریافت داستان من در مسابقه بود رو با طپش قلب و هیجان باز کردم و صدایی مرتب زیر گوشم گفت آره آره تو هنوز میتونی  بنویسی آره

سرفه اگر کنم، خاک می‌پاشد از این درونِ خسته، از این درون متروکه‌ی بی‌ساکن..‌.

علیرضا روشن

دیشب خوابتو دیده بودم. نه که توی خواب مثلا زمان قدیم باشه و مثلا روزهایی باشه که تو هنوز توی زندگی من بودی و کنار هم بودیم ها. نه! الان بود. دقیقا همین روزها. باربد رو نشونت دادند و گفتم این پسر منه. تو با همون چشمات، همون چشمای لعنتیت نگاهش کردی و گفتی وای آتنا چقدر شبیه خودته. یه دونه دیگه از تو وارد این دنیا شده‌‌‌... خندیدم توی خواب. تو هم خندیدی. بابات توی خواب همراهت بود. نگاهش نمیکردم. تمام نگاهم به تو بود. گفت حالت این سالها خوب نبوده و مدتی بستری بودی. تمام وجودم غم شد. دست کشیدم روی صورتت و پرسیدم چی به روز خودت آوردی؟ گفتی اومدم خداحافظی کنم. گفتم کجا میری؟ باربد می‌دوید و من با یه دست نگهش داشته بودم تا نیوفته. خم شدی نوازشش کردی و دوباره ایستادگی روبروم. گفتی ما خداحافظی نکردیم اومدم بگم منو ببخش، و خداحافظ. گریه‌م گرفته بود توی خواب. تلفنم زنگ می‌خورد و بابای باربد پشت خط بود. جواب ندادم. پرسیدی اسمش چیه؟ من اسم تورو گفتم. گفتم اسم تمام مردهای دنیا بعد از تو همینه، فقط املاها فرق می‌کنه. خندیدی و آدامستو تف کردی و گفتی تو هیچوقت دست از دیوانگی برنمیداری...
بهت گفتم بخشیدمت. فکر نمیکردم روزی فرصت بشه بهت اینو بگم اما بخشیدمت، با خودت دیگه بد نکن. برو زندگی کن. باربد رو بغل کردی و گفتی بیا تا کنار ماشینت همراهیت کنم. آروم رانندگی کن... بابات دوباره گفت حالت این سالها اصلا خوب نبوده تازه بهتر شدی. گفتی منو ببخش که رفتم. گفتم بهتر شو. بخشیدمت. باربد رو نشوندی روی صندلی کناریم. گفتی مراقب خودت باش. قبلا فرصت نشد خداحافظی کنیم، حالا اومدم پیدات کردم بگم خداحافظ برای همیشه. برات دست تکون دادم. برای من و باربد دست تکون دادی. خداحافظی کردیم. بیدار که شدم ساعت حوالی ۴ صبح بود. باربد شیر میخواست و نق‌ میزد. و من با روحی خنجر خورده به آشپزخونه رفتم. یه دل سیر توی تاریکی باریدم. انگار که سالها قبله. انگار که تازه‌ ازدستت دادم. انگار که واقعا اومدی و خداحافظی کردی و این داغ رو زنده کردی و رفتی. انگار که دوباره از اول نَدارِت شدم...

صبحانه‌ی محبوب بابا رو درست کردم. خرما‌-تخم‌مرغ. یه سالهایی محبوبترین صبحانه‌ی بابا بود (بود؟ هست؟ نمی‌دونم... دارم روزهای پنجمین سالِ کنارشون نبودن رو میگذرونم و واقعا نمی‌دونم چه چیزهایی توی اون خونه عوض شده)
تمام صبح‌های سرد بچگیم پر از بوی خرمای تفت داده شده که کنارش یه تخم مرغ شکونده بود و عینا مثل هر روز برای راضی کردنِ منِ خوابالوی بی حوصله و بدغذا می‌گفت «توی ارتش که بودیم، زمانی که ما رو می‌بردن برای مانورهای اول صبح، بهمون صبحانه اینو میدادن چون بعدش بدنمون گرم میشد و انرژی میگرفتیم». به نظر خودش اینا کافی بود برای عاشق این غذا بودن اما خب، برای یه دختربچه‌‌ی دبستانی، اینا یه مشت خاطره‌ی تکراری بود و این غذا هم یه غذای حال بهم‌زن..‌.
حالا ولی از توی خوابِ دیشبم تا همین الان که ماهیتابه رو روی میز گذاشتم، توی سرم اون بوی گرم و شیرینِ سرخ شدن خرما پیچیده بود و اگر درستش نمی‌کردم به گریه می‌رسیدم. خبری از اون بی‌میلی بچگی نیست و تک تک سلول‌های بدنم پر شده از تلاش برای یادآوری خاطرات. از دل هر چیزی دنبال یه قطره خاطره، یه قطره حس، یه قطره لبخند میگردم. و این می‌تونه راه حل غیرارادی ذهنم برای دوام آوردن در این روزهای بی خاطره و مسیرِ بی‌اتفاق و هیجانی باشه که دَرِش قرار گرفتم.
ماهیتابه‌ی کوچولوی خرما‌-تخم‌مرغ روی میزه. پسرم محاله از این غذا یه لقمه برداره. صبحانه‌ی مشترکی هم با باباش ندارم تا بتونم عکس‌العمل اونو حدس بزنم. لقمه‌ی اول رو بر میدارم. سال هزاروسیصدوهفتادوسه. بارون پاییزی شدیدی می‌باره. من برنامه‌ی امروزم رو دیشب جور نکردم. بابا آروم آروم، کلاه بافتنی سرشه و برام یه لقمه از خرمای سرخ شده میگیره و مقنعه‌ی بزرگ و چونه‌دارِ زشتم رو روی سرم جابجا می‌کنه و میگه «توی ارتش که بودیم.....»

از تحمل ما خارج است خیره ماندن به جاهای خالی.‌‌..
قرار ما با دنیا این نبود....

داشتم کتاب میخوندم، دیدم صداش میاد که داره میگه «آپ. هَبا... هَبا». نگاش کردم دیدم رفته روی مبل، نزدیک پنجره، وایساده روبروی یه مگس و به مگسه میگه برو بالا برو هوا... هوا...  با تمام وجود هم موقع گفتن این کلمات دستاشو می‌برد بالا که یعنی بپر برو... همونجا مردم براش.