آسوده باش فرزندم


طفل نوپای اندیشه های من


در آغوش من تا همیشه بخواب در زیر آسمان این سرزمین که سالهاست عاشق ندیده


...


رها کن این آسمان سرد کبود را


سربگذار بر شانه ام و بگذر از این نفرین زندگانی ِ خاکستری، تمام این حقارت ها، جهل ها، خنده های خالی، کالبد های بی خاصیت، صورتک های بیمار، ذهن های پژمرده، کودکان بی فردا

.....


به من نگاه کن دلبندم


منم ... مادرانگی ِ محروم شده ی تو


بیا


چشم ببندیم در لابه لای لالایی های شبانه ام


بیا دیگر نبینم


بیا با هم فرار کنیم از تماشای آسمان این سرزمین سوخته

.....


بخواب کوچک ِ من، بخواب تا چشمانت برای همیشه بسته باشند و در کش و قوس ندیدن ها فراموش کنی تمام این دردهای بی وطنی ات را


بگذار با هم چشمانمان را ببندیم در همین جا و تمام شویم و دیگر در هیچ گوشه ی تاریخ سنگینی نکنیم بر گوشه ی غمباد گرفته ی قلب این زندگی نفرینی و دیگر به روی هیچ مردمی لبخند نزنیم


بخواب مادرجان


بخواب و چشمانت را هرگز باز نکن و در خواب ابدی ِ یک بوسه ی آزاد تمام شو


...بگذار من هم دیگر نبینم و تا همیشه صامت بمانم،خودم، قلمم، دستم، ذهنم


بگذار چشمانت را من امشب به بوسه ای ببندم


به خاطر خدا، خدایی که میگویند هست، پس لابد هست، بخواب و دیگر هرگز چشم باز نکن در میان این مردمان که نه عشق می شناسند و نه آزادگی... نه انسانیت می دانند و نه زندگی... نه شرافت باور دارند و نه اخلاق


بخواب مادر، بخواب و بیا با هم چشمانمان را ببندیم...بیا کوچ کنیم... بیا برویم... فرار کنیم


برای تو می نویسم دلبندم


برای تو


زیباترین وهم و خیال شبانه های من

برای تو که کولی وش به دنبال چرخ زندگی می دوی و از بی کسی انگشت می مکی


برای تو که هرگز مجالی نخواهی داشت که بزرگ شوی، قد بکشی، بخوانی و بنویسی، نخواهی فهمید معنی تبعیض را، نخواهی فهمید معنی جهان سومی بودن را، نفهمی معنی ایرانی بودن را


در آغوش من غش غش کنان از خنده ریسه برو

که هرگز در فردای مدرسه ات، که مدرسه ای اگر باشد

به تو انشا نخواهم گفت

و تو بی هیچ دغدغه ای بازار عکاره ی کلمات را رها خواهی کرد و هرگز نخواهی فهمید که دنیا دیگر این روزها تعبیری برای واژه های ما ندارد. واژه هایی که هی صرف می کنیم برای کشیدن یک آسمان بی حصار، یک صبح بدون شلاق، یک زندگی بدون خرافه و تابو، یک انسانیت بدون زن و مرد، یک وطن بدون سیاست، یک وطن بدون سیاست... یک وطـــــــــــــــــــــن بدون سیاست


......


آسوده باش تا ابدیت فرزندم
که مادرانت ، که پدرانت، که ما، هستیم



...............................


پ.ن) درد داره... درد داره... درد داره











گفت :"کجایی تو دختر؟! من شمالم ها" گفتم : -هستم عزیز! همین حوالی سرد می پلکم. گفت" پس می آیم ببینمت، برایم وقت داری؟" گفتم بیا تمام ساعت هایم خالی برای تو


گفت :"تنها نیستم ها. با خانم دبیر انجمن می آیم" . چیزی لابلای پوستم دوید. باور نمیکردم که هنوز بلدم که خوشحال شوم. از لمس خوشحالی ِ خودم ذوق زده تمام ساعت ها را یک به یک بدرقه کردم


....


زنگ زد و گفت:"کجا مانده ای دختر؟ جای همیشگی منتظرت هستیم" . از فعل جمع ِ هستیم مطمئن شدم که تنها نیست، با ذوق گفتم "این چهار راه های بی احساس نمی فهمند دلتنگی و عجله را. در راهم". خندید و گفت منتظریم


...


تمام ثانیه های پشت چراغ تصویر دیدن آنانی که دوستشان داشتم در من جاری بود. رسیدم و در آغوشش گرفتم. بوی دیروز را می داد. بوی دانشگاه. بوی خنده های بی سامان دخترانه. بوی ترس از حراستی های هیز که چشم دوخته به ظرافت بدن هایمان هر روز تذکر پوشش می دادند. بوی عاشق شدن های هر روزه ی سر کلاس. بوی شکست های هر ساعته از عشق. بوی زندگی


می بوئیدمش تمام مسیر... و رقیه اما آن روز برای من تمام شکوه بود


راه رفتیم و نشستیم و خندیدیم و از رفته ها گفتیم و از نیامده ها و از امروزی که می گذشت و من انگار کسی در گوشم مدام میخواند:" کسی خواهد رفت. کسی خواهد آمد. کسی نمی ماند"


رو به ساحل بودیم در میان مردمان سرد. مردمان خسته ی خاکستری. رو به گستردگی غروب های همیشگی زندگی . رو به تمام قرمزی های نشسته در چشمانمان. رو به تمام غم های گم شده در ته خنده هایمان که ناگهان رقیه خواند:"زل میزنم به اسکله، شاید ببینمت/رفتم هزار مرحله شاید ببینمت/بر ماسه های خیس نوشتم، نیامدی/تردید-خط فاصله، شاید ببینمت..." و صدایی در من پیچید... شاید ببینمت... شاید ببینمت


....


حالا هی تمام سال کاغذ خط خطی کنم و بنویسم...هی بنویسم و بنویسم و بنویسم... هی ادعا کنم که جز عشق روی این کاغذ های معطل بلد نیستم چیزی بنویسم. هی از طعم زندگی بگویم و هی از لذت گم شده ی لبخند... اما ساده ترین شادی دخترانه را آن روز ته فنجان شکلات داغ شانه به شانه ی دو چشم خرمایی دیگر مشرقی سرکشیدم، بی منت

و حالا دوباره رو به خودم می پرسم: شادترین لحظه ی زندگی؟؟؟.... - او


-شاد ترین لحظه ی زندگی؟؟... - او


ها-؟؟؟ ... – دوست بودن



.............................


خارج از متن: جدی! شاید ببینمت.... شاید ببینمت









!بوی خون گرفته ای ایران من


دمل های پر از عفونت ِ جهل و قهر، سر باز کرده اند در دالان های تو در توی کوچه هایت... آماده باش که فردا قرار است دوباره جوی خون جاری شود بر سنگ فرش های "قصر"ت

بوی خون گرفته ای ایران من

باز در کوچه های فراموشی ِ آسمان ِ کبودت صدای مرگ پیچده و تصویر میله و سرداب، نقش کتاب هایمان را خط خطی کرده ... اینهمه فریاد دادخواهی گوشهایت را نمی آزارد؟


بوی خون گرفته ای ایران من


انسانیت و شرف این روزها اعدام میشود تا تو دوباره له شوی زیر بار نام عدالت و من دوباره قی کنم تاریخ را زیر کیبوردی که در حسرت آن مانده که روزی از جشن ها بنویسد و پیروزی ها

کودکان کوچه های پر از عفونت ِ فقر تو، سرمشق املایشان تغییر کرده است. که درس های ریاضی را این روزها برای شمرندن "خوشه "های زنگی شان میگذرانند و خوشه ی اول و من و تو و آنها، حبه های انگور ِ شراب ِ مُردگی های این روزهاییم


بوی خون گرفته ای ایران من


هنوز اعدامی در پیش داری ... و سنگساری ... و شلاقی ... و کودکان من یادگرفته اند که ستاره ها را نه بر دفتر نقاشی، که بر شانه های برادر و خواهرشان تماشا کنند


بوی خون گرفته ای ایران من


اندیشه های دربند را چگونه معنا می کنی؟ قصه ی تاریخ ِ سیلی خورده ی دانشگاه . قصه های عزت ابراهیم نژاد و اکبر محمدی و امیرجوادی فر و ترانه موسوی و... روزنامه های خبرهای سانسور و قیچی! "بیست و سی" های شهرفرنگ دروغ و تزویر


بوی خون گرفته ای ایران من


بوی کابوس خانه های بی سقف ... بوی های و هوی ناوهای به لنگر نشسته ی جنگ ... بوی لاشخور های لاشه های نفت ... بوی تحریم ... بوی چمدان های تبعید .... بوی وحشت و سرکوب


......................................................


پ.ن) ندارد









مردی را دوست دارم که بلندی قامتش، تمام سرو های بی خاصیت شهر را سخره می گیرد

مردی را دوست دارم که برایم شعر نمیگوید و روی برگه کاغذی به من تقدیم نمیکند. زیر گوشم لالایی نمیخواند. شعر های سید علی صالحی را برای لحظه های دونفره مان از حفظ نیست. ادبیات را دوست ندارد و گاهی ادبیات را گردن میزند

مردی را دوست دارم که لا به لای تمام شیار های دستانش میشود یک عمر عاشقی را دید

مردی را دوست دارم که میداند عشق چیست. مردی را دوست دارم که میداند چشم انتظاری یعنی چه، که بخواهی و نداشته باشی یعنی چه. مردی را دوست دارم که میداند از دست دادن به چه رنگ است

مردی را دوست دارم که کنارش بی دغدغه زن هستم. بی هیچ سانسوری خودم هستم. بی هیچ ترسی آنچه میخواهم را میخواهم و آنچه را که نمیپسندم میگوییم

مردی را دوست دارم که سراسر وجودش ترانه ی نابی است به نام انسان بودن. به نام آزادگی. به نام زندگی

مردی را دوست دارم که بی هیچ دلیلی دوستم دارد

مردی را دوست دارم که حتی وقتی نیست، دوستش دارم

مردی را دوست دارم که با شکوه ترین اتفاق زندگی من است و آمد و به من فهماند که میشود جور دیگری هم نگاه کرد و زندگی کرد و نهراسید از واژه های مکدر بی آشیانه ای چون" زیبایی" و " بوسه" و ....

مردی را دوست دارم که گاهی فرصت ندارد دوستم داشته باشد

.....


دوستش دارم

بیش از اینها دوستش دارم

مردی را که مرد من است



...................................................
پ.ن) لطفا فقط و فقط و فقط برای این پست نظر یا توضیح و یا حرفی اگر دارید، افتخار داده و در قسمت نظرات برایمان بنویسید










: شهره آغداشلو در سکانس پایانی




از چی می ترسی؟ مگه خودت نگفتی حق به حقدار میرسه؟



خدا قربونش برم خیلی بزرگه




الـــــــلــــــــه اکـــــــــــبر














تک سکانس از من و بچه ها



آخی، پوریا تو چه نازی، لپات چه بامزه است آدم دلش میخواد همش بکشه -

اجازه لپ های من نرمه؟؟؟ پس لپ های باباموبکشی چی میگی-


!!







....دشت بی فرهنگی ما


:پیش نوشت

برای برداشتن گام در مسیر رهایی از چاله های فرهنگی و عادت های غلط و ادبیات های عامیانه ی تعبیه شده در تار و پودمان، قدم اول اصلاح شخصیت های فردی شهروندان و درمان الفاظ بیمارگونه ای است که هر روز خواسته یا ناخواسته ما را مخاطب قرار داده، با آن ها مواجه می شویم و گاهی بی توجه و گاه با یک لبخند تلخ از آن می گذریم
دردآور ترین نقطه ی ماجرا هنگامی است که به عینه می بینیم آنچه در ذره ذره ی باورهای مردمان نفوذ کرده، تنها نا برابری حقوقی در مسائل زنان نیست. که آنچه خوف انگیز ترین نقطه ی این باورهاست، نفس ِ شرم زا بودن ِ زنانگی است. نمود ِ عینه ی این جمله در کلمات عامیانه ی روزانه به فراوان دیده میشود. آنجا که در هنگامه ی ذهن های متشنج و عصبی نه تنها هویت زن بودن مایه ی کم اعتباری و پس زدن و در ردیف دوم قرار گرفتن است که دستمایه ای است برای توهین و تحقیر طرف مقابل و توسری زدن برای حقیر کردن
در جامعه ی بیماری که نه تنها زن بودن از بدو نوجوانی سرکوب میشود و دخترکان آن می آموزند که باید از آغاز بلوغ تا همیشه ی بودنشان آرزوهای خویش را سر به مُهر بگذارند و نیاز های اولیه ی خود را نه به اسم انسان بودن، که به قاب ِ زن بودن و شرم های نجیبانه در گلو خفه کنند، که وقتی سال به سال بزرگتر می شوند در میابند حتی جسم و کالبد جنسی و جسمی شان هم شرم آور و مایه ی مضحکه است. و این سر آغازی است بر درد ی ِ غیر ِ مردن
بیش از اینها باید راه برویم تا بتوانیم روزی بی دغدغه زن باشیم. بیش از اینها باید خنده های تلخمان را سربکشیم.... چراغی حتی در
دوردست ها هم سوسو نمیزند


برداشت اول-داخلی-روز- دبستان غیرانتفاعی
نشسته ایم در دفتر دبستان و قرار های کاری برای روند ادامه ی کلاس ها در حال بسته شدن است که پسر بچه ای بلند قد و کم سن و سال با سر و صدا تمام راهرو را طی میکند. مدیر عینکش را با دستش روی صورتش جابجا می کند و با گفتن واژه ی "خوب" سرش را به سمت ما بر می گرداند. بچه ها پشت درب دفتر دعوایشان می شود و بلند بلند کلمات رکیک را نثار هم می کنند. همکارم خنده ی ریزی می کند و آرام می گوید:"گوشاتو بگیر" لبخند می زنم و مدیر بلند میشود. برگه ی قرار داد را روی میز می گذارد و عذرخواهی میکند و از اتاق خارج می شود. همانجا در چهارچوب درب می ایستد و برای ساکت کردن بچه ها با داد و بلند می گوید:" آهای ببند دهنتو مادرقوه (!) مگه نمی بینی ما ا مروز مهمون خانم داریم
!!!!

برداشت دوم-روز-خارجی.خیابان
پیاده با خواهرم قدم میزنیم. یک ریز حرف میزند و بچه ها با شیطنت جلوی ما می دوند .به میدان شهر می رسیم. مسافر کش ها همه جا هستند. گرم صحبتیم که اتومبیلی شخصی می ایستد و مسافرها را خارج از نوبت سوار میکند. مسافرکش ها درگیر می شوند. و درست میانه ی یک دعوای کاری، الفاظ به خانواده ها ختم می شود و خیلی زود حساب خواهر و مادر و همسرشان یکی می شود
(!)
برداشت سوم-داخلی-صف بانک
ایستاده ام و به متصدی بانک نگاه میکنم که تند و تند دستهایش روی کیبورد میلغزد. خسته ام و نمیدانم چرا درست میانه ی روز خوابم گرفته. تلفن همراه فرد ایستاده در کنارم زنگ می خورد. مرد عصبانی است، بلند بلند حرف میزند. موعد چک اش رسیده و هنوز طرف مقابل کسری چک را تکمیل نکرده. مرد کلافه است داد میزند:" فقط نیم ساعت بهت وقت میدم فهمیدی؟ وگرنه آماده کن مادر و خواهرتو که شوهرشون بدم" (!) نگاه ها متعجب به سوی مرد می چرخد. با حرص گوشی را قطع می کند. سبیلش را می جود و به یک نفر دیگر می گوید " اعصاب برا آدم نمیزارن"!!!

و تیر خلاص:-روز-داخلی-انجمن ادبی
هنوز جلسه رسمی نشده است. اولین باری است که وارد انجمن شهر شده ام. منتظریم تا اعضا و دبیر انجمن وارد شوند. سه نفری می شویم که رسیده ایم. دست بر قضا تنها خانم حاضر در این جمع کوچک منم. احوال پرسی انجام می شود و دوستان صحبت هایشان گل می اندازد. شوخی ها شروع می شود و هنوز تا رسمی شدن جلسه دقایقی مانده. جزوه ی زیر دستم را ورق میزنم که ناگهان نفر کناری ام به نفر کناری اش می گوید:" آی دهنتو سرویس کردم، بده بیاد ببینم ....کش". حوصله ی ماندن ندارم. بلند میشوم و خداحافظی میکنم. خودشان فهمیده اند دلیل چیست اما حرفی برای زدن ندارند


بیش از اینها سقوط کرده ایم و حالا هی شعار بدهیم که این" عوام" هستند که عادت های اشتباه دارند. دوست من، عزیزم، باور کن من و شما هم یکی از عوامیم




repeat







به من بگو ...
حاضری با هم هم قدم شویم؟
حاضری بیایی و مقابلم بنشینی و مرا با ریسه ی چشمان میشی ات شاعر کنی؟
بگو برایم با کلمه های کوچک خاکی، ریسمان "دوستت دارم" می بافی؟
بگو میایی تا خط نگاهت را به چشم های سرگردانم پیوند بزنی؟
به من بگو حاضری بیایی کنارم بمانی و و من تمامِ ترانه های دلتنگی ات را در خرمایی رنگ ِ سرگردان ِ نگاهم غسل دهم و از فردا بلبلی ترانه ی مرا بخواند تا صدای جان دادن عشق هرگز در پشت هیچ دیواری نپیچد؟
....
...به من بگو
اجازه می دهی امشب دوباره شاعر شوم؟
حاضری سرمشق امشبم را از عاشقانه هایمان برایم بگیری؟
به من بگو، میایی تا با هم، پشت دیوار ِخانه ی خرافات با شجاعت همدیگر را ببوسیم؟
حاضری طرح شیارهای لبانم در لا به لای لبانت محو شود؟
بگو به من اجازه می دهی کنار شانه های مردانه ات از هیچ چیز و هیچکس نترسم؟
اجازه می دهی شلاق خرافات را نادیده بگیرم وقتی که زیر باران ِ گلاب متبرک و نمناک میکند برای کوبیدن بر تنم؟
...به من بگو
حاضری عاشق من شوی؟
....
من دختر خوبی ام
خیلی کارها بلدم
میتوانم نامت را در تن هر تکه ی ابر بنویسم
و کتابی بسرایم با نام تو
.
.
.
!و تنها نام تو
.
.
.
....به من بگو
مرا می خواهی؟
....
حوصله داری امشب با هم قدم بزنیم تا صبح و قهوه ای در این سرما بنوشیم و من در تمنای دستانت غزلی بخوانم با قافیه ی عشق؟
حوصله داری تو سیگاری دود کنی و مرا گم کنی در دود و بو و خماری؟
میایی تا دستانت را بگیرم و در شیار های مردانه ی خنده هایت محو شوم و به قاب جاودانگی بنشانم نوازشانت را؟
....
!حوصله داری به لبخندی امشب مرا شوریده کنی و با نگاهت مرا بکاوی و ستاره ها را عاشق کنی و پروانه ها را شاعر؟