رژ لبم رو ناشیانه میزنم. کج و کوله. شبیه کسایی که محکم بوسیده شدند. شبیه کسایی که هول هولی بعدش بدون آینه ماتیک رو از کیفشون در آوردن و روی لبشون کشیدن و از گوشه و بالای خط لبشون بیرون زده... لباس های نا هماهنگم رو می پوشم و موهامو با کلی گیره و سنجاق می چسبونم به سرم تا حسشون نکنم. لاک هام نامرتب و لب پر شده است. یه نگا به ناخونام حالمو بیشتر بد میکنه. حرفهای بقیه هم بدتر... حرف نمیزنم. به تلویزیون هم نگاه نمیکنم. حتی نگران عروسک محبوبمم نیستم که زیر مشت و لگد بچه هاست

زشت شدم... خیلی زشت... و اینجوری کمی (فقط کمی) شبیه پیرزن درونم شدم که از سر وصدای بچه ها کلافه است و حالش از مهمونی بازی های جمعه بهم خورده... پیرزن بی حوصله ایی که دلش یه جمعه ی ساکت میخواد. تنهای تنها برای یه دل سیر گریه کردن... شاید هم نگاه کردن به این بارون افسرده کننده و به مُردن فکر کردن








(1)

بریدن می فهمی یعنی چی؟ فرار کردن میدونی چه جوریه؟ تمام ِ امیدت بشه یه نفر تا بلکه کمکت کنه از اون برزخی که هستی نجات پیدا کنی میفهمی یعنی چی؟
تو بریدی از اینجا. از محیطی  به اسم خانواده که قرار بوده برات امن باشه اما نیست، اسمش خونه است اما آسایش ت نیست.... چنگ میزنی به یه نفر که خوب حرف میزنه. خوب ادعا میکنه که میفهممت.  به یه نفر که تمام ِ مشکلاتت رو میدونه و گفته کمکت میکنه... اعتماد میکنی بهش، تنها راه ِ فرار اعتماد کردنه برای همین اعتماد میکنی.تو بریدی از اینجا، برای همین هم اعتماد میکنی و پافشاری میکنی و به همه میگی این آدمو میخوای. وا میستی جلوی همه و میگی این آدم خوشبختت میکنه. میگی این آدم تکیه گاهت میشه
تو بریده بودی. و تنها نخی که بهش میشد چنگ زد، مردی بود که قرار بود دورت کنه از اینجا (گیریم شاگرداول رشته ات بوده باشی توی دوره مستر، گیریم اپلای گرفته باشی برای کانادا، گیریم بابات توی تمام مصاحبه ها بگه تو زندگی آزادی داشتی، تو دختر آزادی بودی، تو خوشبخت بودی، تو موفق بودی...  اصلا بزار هرچی میخوان بگن ، بگن... ) من میفهممت دختر. خوب می فهممت
بزار خبرگذاری ها هرچی میخوان بگن. بزار خانواده ات هرچی میخوان توی مصاحبه ها بگن، من بیشتر از یک ماهه که روزی سه بار به عکست نگاه میکنم و اون چشات... آخ از چشات


(2)

آستانه ی فروپاشی می فهمی یعنی چی؟ میدونی یعنی کجا؟
اونجایی که مامورها  خرت و پرت هات رو میگیرن و تو یه نگا به زندگیت میکنی ( به تودرتوی ِ زندگی ِ سگی ایی که مجبورت میکنه بین آدم ها راه بری و التماس کنی ازت خرید کنن)، می بینی دیگه هیچی نداری برا از دست دادن. می بینی بردن، دارن می برن. می بینی باختی... آستانه ی فروپاشی اینجاست. دقیقا همینجاست.  و کاملا رها (رهای رها) میری میری میری و روی میله های مترو می افتی یک هو...
تازه! بزار آدما ندونن اما من و تو خوب میدونیم که بالاتر از سیاهی هم هست.بالاتر از سیاهی، جرقه ی چرخ های قطار ِ روی ریل، وقتی سرت رو از بدنت جدا می کنه و بوم، می ترکه حباب ِ توهم ِ زنده بودن تو لابلای این روزمره های کثافت گرفته
تو دیگه آستانه اش رو رد کردی. دیگه پاشیدی. و این خود ِ اتفاق است


(3)

که رمز ماست ایستاده مردن










گیریم حالم خوب باشد... خوب نباشد

گیریم باز شبیه دوران دبستان، شبها کابوس کارنامه ببینم و صبح ها برای بالشتم بغض کنم

گیریم  با صدای ابی گریه ام نگیرد دیگر

گیریم آشپزی کنم، گردگیری کنم، پنجره را دستمال بکشم

گیریم سیگار نکشم                                  
   
گیریم دیگر از شبح های پشت پنجره نترسم، شبها صدای ناله ی کودکی درون کوچه پریشانم نکند و فقط به صدای ظریف و معصومانه اش گوش کنم و چشمم را ببندم و خواب نبینم

گیریم چاق بشوم هی، لاغر بشوم باز... غصه بخورم، بی خیال شوم. بخوابم، موهایم را شانه کنم

گیریم تلفنم زنگ بخورد. حمیده باشد. یک دل سیر بخندم. قطع کند، سرم را فرو کنم توی بالشت و دلم بخواهد جیغ بکشم از بغض

گیریم باز فصل برف باشد، برف نباشد. دلم پر بکشد برای آن پیاده روی شبانه و سرد. بخزم زیر پتوی گرمم و بی تفاوت ناخنم را لاک بزنم

گیریم دکتر نروم. درد نکند سرم، ستون فقراتم، قلبم، فکم،  پاهایم، کتفم، گردنم، زیر شکمم

گیریم شب به شب قهوه نخورم، تا صبح بیدار نمانم. شعر نخوانم، ننویسم، کاغذ هایم را پاره نکنم

گیریم عوض شوم

زن (!) بشوم

گیریم یادم بماند اول باید زردچوبه و فلفل را و بعد...! غذایم بی مزه نشود

گیریم همسایه حالم را بپرسد، لبخند بزند، مدام بگوید چه خوشحال است که سرحالم

گیریم رژ لب صورتی به من بیاید مثلا، موهایم را بخواهم عسلی کنم حتی

....


تو اما زرنگ باش

دماغت را بگیر و این صفحه را ببند!

بدون معطلی ببند.

تمام این سطور بوی مرگ می دهند