دیگر با هیچ کوله و هیچ کتانی ای نمی شود به تو رسید


فهمیده ام که با هیچ اتوبوسی قرار نیست راه بیوفتم و به دروازه ی ظهیر برسم


باید قبول کرد که زندگی اینجا برای من همین است و نشستن کنار گور سرد تو هم آرزویی دست نیافتنی


پس


از همین راه دور


تولدت مبارک


زن تا ابد ایستاده بر فصل سرد












دلتنگ که باشی

بهانه گیر هم می شوی....

کسی امروز خورشید را ندیده است؟







یلداست عزیزم

یلداست تمام شب های این زن و این چندمین تاریخ است که فروغ را فال می گیرد به مسند حافظ و دلتنگی های مردش را دانه می کند به قاب سرخ انار های دون شده ی دلش در این سرمای بی او بودن

همه شب یلداست دخترکم و سالهاست که سپیده سر بر نیاورده در این ضمحریر زندگی زمستانی. یک قلپ دیگر از این چای داغ باز می گرداند تمام حجم سرد این زن را به گرمای آغوشی که او را جز فاصله از آن سهمی نیست و تو امشب باز برایش تصویر حسرت دوباره ی طفلی هستی که هرگز مادر صدایش نکرد

امشب شروع شد به پک اول سیگار و پوزخند فاصله و لعنت به جغرافیایی که جدایی دارد و زندگی که چنگ زده به نشدن و شمعی که می سوزد بی انعکاس شعله اش بر شب.... و این شعر، که یادگار امشب است از این زن که هیچگاه مادر تو نشد

حافظ دروغ می گوید. و حتی فروغ هم

فال یعنی

نقش خشکیده ی قهوه روی فنجان؛

استفراغ خوشبختی....

........

پ.ن اول) یلدا نوشتنم نمیاد وقتی رقیه ی عزیزم اینجا رو نمی خونه


پ.ن دوم) اصلا یلدا نوشتنم نمیاد وقتی برگ فالم رو توی دست های تو جا گذاشتم





جمعه عصر با خواهرم حرف میزدم و می گفتم که چقدر دوباره احساس تنهایی می کنم این روزها و دلتنگم. روی میز نهار خوری نشسته بودیم و بهانه ی یک فنجان قهوه میانمان سرآغاز این بود که تعریف کنم از پریشانی ِ خواب شبهایم و بی خوابی آزاردهنده ای که گرفتارش ام. خواهرم توصیه ی جدیدی نداشت جز مثل همیشه اینکه کمتر خبر ها را بخوانم و کمتر فکر کنم و کمتر سخت بگیرم و کمتر اشک بریزم و کمی با خودم مهربان تر باشم


دیروز عصر بعد از کلاس دو ساعته ای که هفته ای یک روز به صورت خصوصی دارم راهی شدم تا سفارش مامان را از خواهرم تحویل بگیرم. پشت درب منتظر بودم. دختر خواهرم با ذوق در را باز کرد. بعد از چند ماچ محکم و غافلگیر کننده از من خواست منتظر بمانم. چند دقیقه ی بعد با عروسک کوچکش برگشت و در مقابل نگاه متعجب من و خواهرم روی صندلی کنارم نشاند و گفت " خاله من شبها این عروسکمو بغل می کنم و می خوابم و خواب بد هم نمی بینم. بیا ببر مال تو شب ها بغلش کن تا دیگه خواب بد نبینی"یادم نیست چند بار لپ های گردش را بوسیدم. چند بار به خودم فشارش دادم. یادم نیست تا رسیدن به خانه چند بار اشک هایم را نچکیده پاک کردم چند بار عروسک را بو کردم. فقط خوب یادم هست تمام دیشب تا امروز، هروقت نگاهم به روی تختم می افتد و عروسک پاندای سیاه و سفید تپل گوشه ی تختم را می بینم سرشار می شوم از زندگی و شک می کنم به سیاهی مطلق این روزها و دلم میخواهد فردایی در کار باشد بر این من ِ زخمی







کم کم دارم از شنبه ها می ترسم. از شنبه ها و اول هفته. از شروع هفته. از شروع یک هفته ی خالی و بی فایده ی جدید. از شنبه و دوباره تکرار روزمرگی های همیشه. دارم می ترسم از هفته ها، از روزها، از اینهمه دور ِ باطل که توی زندگیم خورده. می ترسم از روزها و لحظه هایی که بدون هیچ نتیجه ای فقط به شب می رسن و جز تنهایی همیشگی هیچ حرف دیگه ای برام ندارن






خواب بدون کابوس دونه ای چنده؟


چقد باید هزینه داد تا بهش رسید؟


چند مرحله کابوس باید رد کرد تا بشه یه شب خواب زندگی رو دید؟