یه روز صاحب یه خونه میشیم که توش تلوزیون نداره. فقط دستگاه پخش هست... توش نمیشه چیزی دید.  توی خونه ی ما فقط میشه شنید...از ضبط دوکاسته‌ی قدیمی خونه‌مون ، توی همچین وقت بارونی و سردی، وقتی انقدر ذهنم درگیره و تو هنوز برنگشتی خونه، ابی پخش می‌شه، "شب‌زده" رو می‌خونه، بعد ستار "صدای بارون"اش رو بعد هم گوگوش "خوابم یا بیدار"، و بعد دوباره ابی "به تو از تو می‌نویسم" رو و آخرش می رسه به «ناردونه» علی زندوکیلی (این یکی آخری رو خیلی دوست دارم. تو هم به خاطر دل من، دوستش داری)

درس‌ بزرگ زندگی


زیادی خوب نباشید. زیادی خوب بودن آدما رو طلبکار میکنه بعد از یه جا به بعد برای انجام ندادن یه کار کل کارایی که کردید رو توی منطق طلبکارشون خط میزنن. البته واقعا حرفاشون و تحلیل هاشون دست خودشون نیست. زیاد سرویس دادن، همکاری ها رو جزو وظایف میکنه انگار.... همه اینطورن. همه‌ی اینایی که میبینم.
خلاصه برای ضدحال نخوردن از آدما، زیاد خوب نباشید. نمیگم بد باشید ها. نه. زیاد خوب نباشید. گاهی بدی کنید که لااقل دلتون نسوزه تا وقتی برای یه بار انجام ندادن یه کار میبینید محکومید، دچار حال بهم خوردگی ازشون نشید و بگید حق داره.

هیچکس مثل مامان نمیتونه بفهمه وقتایی که از تخت پا نمیشم چقدر حال ذهنم بده... هیچکس.


تاحالا Bubble shooter بازی کردید؟
برای جلو رفتن،  اگه خود بازی هستی در لحظه آخر رنگ عوض کن اگه بازیگری باید توپها رو نابود کنی، اگه تکیه گاهشون رو بزنی زودتر نابود میشن. گاهی توپها خیلی به خط پایان نزدیک می شن و مضطرب می شی، گاهی فقط چند توپ باقی می مونه و حوصله ات از یکنواختی اش سر می ره...
توی این بازی دستاوردت فقط امتیازه.  کم یا زیاد فرقی نمی کنه.  آخرش تموم میشه، برنده شدنی وجود نداره . این بازی خود زندگیه به نظرم.

خسته‌ام امروز. اصلا حس میکنم از شدت کلافگی گریمه... از اینکه آدما ملاحظه نمیکنن، یکم مراعات نمیکنن دلخورم. توی خونه صدای تلوزیون و سروصدا و هود و تبلت ارغوان با هم قاطی شده و کلافه‌ترم کرده.
دارم همزمان با ارمغان حرف میزنم و برام تعریف میکنه چی به سر گوشیش اومده. حرفاش تموم میشه و من برخلاف همیشه پرحرفی نمیکنم. میپرسه چرا پکری؟ پکر؟  نیستم... بهش میگم پکر نیستم فقط خسته ام. دلم امروز یه جمعه خلوت میخواد. بهش میگم دلخورم اصلا از همه. دلداریم میده. پیشنهاد میده یه قهوه برای خودم دم کنم و یه ماتیک قرمز هم بزنم که جای لبم بمونه رو لبه فنجون... بهش میگم کاش یکم ملاحظه میکردن. میگه «اونا کارشون طبیعیه، اومدن خونه بابا مامانشون. مشکل ماییم که هنوز توی اون خونه ایم».

قاشق از دستم افتاد روی پام. میشینم کف آشپزخونه. زورم به امروز نمیرسه. زورم به اینهمه نخواستنه امروز نمیرسه. زورم به اینهمه تحمیلی که امروز داره بهم میشه نمیرسه. 

مست بودیم هر دو... من شاید حتی کمی بیشتر از اون...
مست بودیم و چشممون به ساعت افتاد که یک هو رسیده بود به 8. تو خونه ی اونا بودیم و باید جمع می کردیم تا کم کم بریم سمت خونه ی من و منو برسونه. انقدری راه بود که اگر راه میوفتادیم تا 10 شاید می رسیدیم... نمیشد اونشب اونجا بمونم و باید بر میگشتم خونه. با یه گیجی دلچسبی لباسمو پوشیدم و دوبار خط چشممو پاک کردم و از اول کشیدم و باز هم آخرش کج و کوله بود. با خنده نشونش دادم و گفتم خیلی بده نه؟ با خنده مثلا دقت کرد به چشمام. اومد جلو تا دقیق تر ببینه. بعد چشامو بوسید و گفت نه هیچ هم بد نیست... مست بودیم هر دو. بعد غش غش خندیدیم و بلاخره حاضر شدیم و من کوله مو انداختم کولم و راه افتادیم. منتظر نموندم کفششو بپوشه و بهم برسه. هیچ وقت عادت نداشتم وایسم تا بیاد. همیشه وقتی دکمه آسانسورو میزدم اون تازه در واحد رو باز میکرد که پشت سرم راه بیوفته و من بی توجه بهش می رفتم و بعد سرخوش تا سر کوچه قدم میزدم و اون می رسید بهم. اون شب هم همینطور. با این فرق که وقتی دکمه آسانسورو زدم و چرخیدم سمت آینه، تمام پهنای صورتم خنده بود. دقت کردم ببینم اصلا شالمو درست سرم کردم یا نه. ولی توی آینه فقط خنده می دیدم. تو پارکینگ لی لی کنان رفتم سمت در و بعد که درو بستم حس کردم چرا انقدر در امروز گنده بود...؟  بعد چند قدم عقب رفتم و به در نگاه کردم و دیدم بله از در ماشین رو اومدم بیرون نه در عبور افراد. دوباره غش غش خندیدم و راه افتادم به سمت کوچه.
رسیدم به سر کوچه حس کردم سردمه. نوک دماغم یخ زده بود.هوای تهران خنک خنک شده بود و من پالتوم جیب نداشت تا دستامو فرو کنم توش. حس میکردم آدما نقطه های رنگی متحرکی اند که باید تمرکز کنم تا بتونم از هم تمیزشون بدم. بازی جالبی به نظرم اومد.  به آدما نگاه میکردم که از پشت بهم رسید و دستمو گرفت و گفت بیا از این سمت.
مست بودیم هردو و من مست تر از اونی بودم که حواسم باشه بهش بگم سردمه و دستمو ول نکنه. چسبیده بودم بهش توی پیاده رو. نمیدونم چی میگفتم ولی یک ریز حرف میزدم و اونم با حوصله گوش میداد و می خندید و بعد با هم می خندیدیم. من نمیتونستم درست راه برم. برای اینکه کمکم کنه بازوشو آورد که انگار یعنی بغلش کن. دو دستی گرفتمش. دیگه معلق نبودم. دیگه سرم منگ نبود و رو هوا راه نمیرفتم. دیگه از لبه ی جدول، از پله های مترو، از ارتفاع بین تاکسی و زمین نمیوفتادم. دو دستی گرفته بودمش...
آخرای مسیر بود. نزدیک خونه بودیم. فرو رفته بودم کنارش روی صندلی تاکسی و اون همچنان دستمو گرفته بود. گرم شده بود چشمام. سرمم گرم بود. سنگین بود. باید بهش میگفتم چقدر دوستش دارم. توی ذهنم تصویر نامرتبی از زمان بود که داشت میگذشت و من داشتم از دستش میدادم و باید به این مرد با این بوی عطر دلچسبش میگفتم حرفمو...  سرمو بردم سمتش. میخواستم سرشو بیاره جلو تا زیر گوشش بگم. راز بزرگمو بهش بگم... سرمو بردم سمش و اون به جای خم کردن سرش، پیشونیمو بوسید. خندیدم باز. بازوشو دوباره دو دستی گرفتم تا نیوفتم. نزدیک بود بیوفتم باز... شما تا حالا روی صندلی عقب تاکسی نیوفتادید از هول؟ من ولی نزدیک بود بیوفتم اون لحظه. اگه نگرفته بودمش افتاده بودم.

زمان متریال عجیبیه آقا.

برای منی که بخش زیادی از زندگی روزمره ام  و کارها و دیالوگهام بر اساس تصویرسازی های ‌ذهنیم پیش میره و آدما رو توی فضای معلقی از جریان سیال ذهنم غلت میدم، زمان دلچسب ترین ابزار برای پرواز روحم به حساب میاد...

زمان متریال جالب و قلقلک آمیزی توی رویا به حساب میاد آقا. میشه دستت رو گرفت. توی رویای من ایستاد و یکدفعه تصمیم به دویدن گرفت. اما ما عقب عقب میدویم. هر قدمی که به عقب بر میداریم یه قسمت از گذشته رو ببینیم. از زندگی قبل. از جوانی. نوجوانی... همینطور عقب بریم. به کودکی برسیم.  قدم بعدی رو که برداریم من خودمو ببینم که تو بغل بابا خوابیده ام. یه نوزاد چند روزه. بابا جوان بود ،موهاش سیاه بود...

قدم بعدی رو اگر برداریم میدونی چی میشه؟  دیگه هیچ چیز اونجا نیست.... نه زمان و نه مکان ،نه شیئی و نه حتی فضا...  و اینجا همون نقطه ایه که توش تاریخ تمام میشه...

زمان متریال خوبیه برای شکست‌ دادن تاریخ. ببین. ما تاریخ رو شکست دادیم. و احتمالن انسانهای بعد از ما
همیشه در جستجو خواهند بود...
جستجویی دیوانه وار و مستمر
جستجوی رویای گمشده در پایان تاریخ.
رویای ما اما محقق شده. ببین...

موهامم شونه کردم. قفل درو چک کردم. چراغم خاموش کردم. بند لباسمم از پشت وا کردم... تا کی کارای تورو من باید بکنم؟

بیا
لطفا

تولدت مبارک دخترک بدون نام

به لطف تلگرام. هم گروه ‌کلی همکلاسی دانشگاه هست هم گروه های جداگانه هر‌درس...
به جد هم داره جزوه و تمرین و نمونه سوال رد و بدل میشه. یه دخترکی هست که اسمشو گذاشته آسا. نمیدونم کدوم یکی از بچه های کلاس مدلسازیه چون عکس فیک گذاشته. هرکی هر درخواستی داشته باشه، این دخترک فوری آنلاینه و جواب میده و کمک میکنه. تا حالا با حوصله ی تمام ۴ بار از جزوه ی درسیش عکس گرفته و فرستاده. گه گاهی هم برا دستختطش مسخره‌ شده و دوباره پاک نویس کرده و فرستاده!! دیشب حوالی ده شب بود که یه پی ام داد : آدم شب تولدش باید درس بخونه آخه؟ تقرببا همه‌مون آنلاین ‌بودیم و جز من و یکی از آقایون و همدردی و تبریکمون کسی واکنشی نداشت. آخر شب باز هم یه استیکر خسته فرستاد و نوشت کاش امشب جزو فرجه امتحان نبود و میشد به درس فکر نکرد...
امروز صب دیدم یه عکس فرستاده از یه پسربچه‌ی ۴_۵ ساله که یه تخم مرغ رنگ شده دستشه و نوشت کادوی تولد خواهرزاده. باز فقط یکی دو نفر واکنش نشون دادن و تمام!! دوباره جزوه و تمرین فرستاده‌شد به گروه و حرف درس شد.... حالا الان، دوباره یه عکس از یه برش کیک داده و نوشته ‌بفرمایید کیک تولدم :) آدم دیگه چجوری باید تنهاییشو داد بزنه تا خفه نشه؟ چکار کنه تا بقیه بفهمن کاش لاقل ادم‌ روز تولدش انقدر تنها نباشه که مجبور ‌شه به ۱۷ تا آدم غریبه که حتی اسمشون هم نمیدونه و اونا هم اصلا براشون مهم نیست بگه الان تولدمه ها. الان. همین الان ‌تولدمه ها‌ هی. توجه کنید دیگه تولدمه

تنهایی غمگینی داریم. همه‌مون. به یه نحوی...