آدم اصلا باورش نمیشه...

وقته ورق خوردن تقویم شناسنامه که میشه، آدم وا میسه به عقب  یه نگاه میکنه. به مسیری که توی یه سال گذرونده. بعد گاهی اصلا باورش نمیشه اینهمه قوی بوده باشه. باورش نمیشه اون روزها رو دووم آورده باشه. باورش نمیشه از اون 356 روزهای عجیب و غریب گذر کرده باشه...  چشماشو می بنده. سریع چشماشو می بنده و تند ورق میزنه تقویم رو

...

شناسنامه میگه فردا متولد میشم اما، شماها باور نکنید. من چندماهه که به دنیا اومدم











صبح ها، ساعت 6 و چهل و هفت دقیقه، درست وقتی که دیگه باید خودمو کشان کشان از آشپزخونه به سمت اتاق خواب ببرم برای پیدا کردن مقنعه ی سیاهم، یادم میاد که هنوز به خودم صبح بخیر نگفتم
...
دوازده تا صبح بخیر تا الان به خودم بدهکار





.






اینجا قرار بود چند سطر نوشته ی نوشته شده در تاکسی تایپ و پست شود! اما نمی شود... اینجا زنی پشت کیبورد نشسته که کمی سردش است و دارد به سایه اش نگاه می کند که با گذشت ِ این  چند ساعت ِ زندگی در این شهر ، احساس غربت میکند و گوشه ای کز کرده و زانوانش را بغل گرفته... دارد  به سایه اش نگاه می کند و  به این فکر میکند که کاش سایه ایی نداشت