تولدت مبارک چشمون سیاه







 که گوشه ی چادرش همیشه روی تن بیمار من کشیده و من چه سربه هوا  در میان ِ مشغولی های داغ تابستانی و کش مکش های زندگی ِ  خاکسستری، آمدنش را دیر به خاطر آوردم
....

مرداد اگر بگذارد کمتر تب میکنم وقتی به گذشته سرک می کشم. مرداد اگر بگذارد یادم می آید بهار بود یا پاییز بود یا زمستان بود که اولین بار در آن ساختمان خنده دار که اسم دانشگاه را یدک می کشید دیدمت و اولین بار بعد از ظهر کسالت بار کدام روز آفتابی بود که روی صندلی ِ چوبی و سفت ِ کلاس ِ مشرف به خیابان و مسجد روبرویت نشستم و به شعر خواندنت گوش دادم
مرداد است و یادم می آید تمام مرداد هایی که بر من گذشت و برایت نوشتم "طاقت ماندن در من نیست" و تو برایم نوشتی "جعبه جیمیلم هنوز کار میکند..." .

رفیق
{اولین کلمه ایی که اولین بار بعد از تلفظ اسمم خطابم کردی "رفیق" بود. بگذار فعلا من هم با همین اسم صدایت کنم ( تا فردا که بشود یواشکی بگویم نامت میان آنهمه اسم ِ توی تلفنم چیست)}
از این طوفان که برگشته ام، حافظه ام خراب شده. باید بیشتر حواسم به تاریخ ها باشد. باید مرتب با خودم نکرار کنم تا یادم نرود قرار بود یک مرداد که می آید دیگر ناخنم لب پریده نباشد و موهایم لااقل مدل موی آتناهایی باشد که "قرار است یک چیز مهمی را بدانند که هنوز نمی دانیم چیست"! دارم موهایم را پشت سرم گره می زنم و نمی دانم اگر بدانی این سومین روزی ست که سیگار نکشیده ام هم باز پاکت نامه ات نم بر می دارد و برچسبش می افتد یا نه!، اما قرار است اینبار که بستنی میوه ای ام را لیس می زنم بی خیال ِ کالری ها بهشت برایم آن تخته سنگ های کنار ساحل بشود با عینک آفتابی بزرگی که تمام پف ِ چشم ِ آتنای گریه ئو ی تاریخ بهارنارنج ها را قایم می کرد، سر بلند از کنار گذاشتن آن سیگار های لعنتی به تو نگاه کنم  و تو باز برایم بخوانی: 
"زل میزنم به اسکله شاید ببینمت/ رفتم هزار مرحله شاید ببنیمت/ برماسه های خیس نوشتم نیامدی/ تردید-خط فاصله-شاید ببینمت..." و من اینبار نزنم زیر گریه و انگشت دوم ِ دست چپم زخم نباشد
....
می بینی رفیق
یک تاریخ گذشته انگار از اولین باری که اینجا از تو نوشتم تا امشب که معلق میان بغض و شادی ِ زیر پوستی از بودنِ دوستیمان، دارم دوباره ترانه گوش میکنم به یادت
...

رفیق
رفیق تمام شبها و روزها و هنوز ها


بگذر و بگذار بعدا برایت بگویم
بگذر و بگذار بعدا بیشتر بگویم برایت از زنی که گاهی موهایش را خرگوشی می بندد و بلد است وسط گریه هایش آدامس خرسی اش را باد کند...  فعلا "مرداد" است و همین تمام ماجراست...

 تولدت مبارک دخترک . دخترک ِ نوشهری ِ همیشه ناراضی ;)





پ.ن اول) چادرت را که از سرت در می آوری / دیگر نیاز به قهوه ی قجری نیست/ نفس تاریخ  به شماره می افتد







.

اگه برای زندگی هم شرط "گرایش دوطرفه" بودن رو الزامی میکردن، شاید من کمتر زجر می کشیدم
.
.

.
حالا که نه میشه مُرد، نه میشه ادامه داد، لااقل بزارید بخوابم 






من خوب نشده ام 
 هیچ خوب نشده ام.... هنوز می ترسم
صفحه ی آخر فرم را اگر پر می کردم می شد حساب این دانشگاه مسخره را رسیده فرض کرد اما نگاه ولع آمیز ِ مردِ نشسته پشت میز به صفحه ی دوم شناسنامه ام حس ناامنی را زیر پوستم تزریق کرده بود. به صفحه ی سوم رسیده بودم که مرد با صدای کج دارش پرسید "مستقل زندگی میکنید؟". سردم شد یک هو. زیر چشمی نگاهی کردم و جواب ندادم. ترسیدم. درون جمجمه ام صدایی می گفت باید بترسی. باید بترسی از این دل رحم های مردسالار که نمناکی آب ِ دهان ِ آویزانشان را با هیج سر آستینی نمی شود پاک کرد

....

صفحه ی آخر را پر نکردم. مرد هنوز سوال داشت. صفحه ی دوم شناسنامه ام ترس داشت. چشم های مرد ترس داشت.  سوال های مرد ترس داشت. کیفم را برداشتم  و بدون خداحافظی بیرون زدم.
من خوب نشده ام هنوز
و دستم روی تلفنم ماسیده بود و نیاز داشتم با کسی حرف بزنم... انگشتم روی اسم ها این پا و آن پا می کرد اما  جرات نداشتم از من ِ درونی ِ گریان و ترسیده ام با کسی حرف بزنم که مبادا بشنوم "بزار کنار این بچه بازی ها رو. همینه دیگه، بخوای اینطوری خودتو اذیت کنی که نمیشه توی این اجتماع زندگی کنی"! .... من بچه ی نزدیک به سی سالگی ایی بودم، با تمام بی پناهی و آسیب پذیری ِ طفلی بی پدر، بی مادر.... و دستم روی تلفن ماسیده بود و پاهایم روی پدال های قفل شده ایی که ترتیبشان یادم رفته بود. نقاب خنده ی احمقانه ام کنار رفته بود و من ِ آینه نشین به طرز کریهی چهره ی زن ِ بی پناه و زخمی ایی را نشانم می داد که هوار ِ 10 سال جنگیدن با زندگی و مردم روی چروک گوشه ی چشمش چمپره زده بود.

....

من خوب نیستم. خوب نشده ام
باید بر میگشتم. باید هرچه زودتر به آن چهاردیواری ِ تاریک بر میگشتم و من ِ لرزان و عصبی ام را روی تخت می خواباندم تا چشم هایش را بندد.  نیاز داشتم که حرف بزنم اما کسی نبود. باید بر میگشتم. باید تمام مسیر با خودم تکرار می کردم "هیش.... هیچی نیست... هیچی نبود... آروم... آروم". باید از روستاها رد می شدم. از مقابل صورت های ترسناکی که همه ی عمرم مقابل چشمانم زنانگی به مسلخ برده بودند و آرزو بر دار... پیرمردها، مردها، پیرزن ها، زنها... گریز وهم زایی از نفس های متعفنشان در سلول های بدنم نفوذ کرده کرده بود که راه را به هر ایستادن و مکثی می بست
طاقت نیاوردم. شماره ی تو را گرفتم. در دسترس نبودی و  تلفنم هم بغضش گرفته بود

...

مقنعه سیاهم را پایین کشیده بودم و اشک های سردم با پاک می کردم. مردی از عرض خیابان در حال رد شدن بود. باید سرعتم را کم می کردم. دست دخترکی را گرفته بود و کشان کشان از خیابان می گذشت. من سرعتم را کم کردم. دخترک در حال حرف زدن بود. دخترک نمی دانست که زنی سرعتش را برایشان کم کرده که می گرید. دخترک نمی دانست که سالها بعد شاید او هم سرعتش را برای پدر و دختری کم کند و بگرید. به چیزهای سخت فکر کند و بگرید. به زن بودن در این حجم خفقان آور فکر کند و بگرید. به تنهایی اش فکر کند و بگرید

...

من خوب نیستم. خوب نشده ام
ماشین را با زحمت به پارکینگ می کشم. ماشینم هم خسته است. مریض است... راننده ی مریض اش را می رساند خانه و می گوید "دیدی رسیدیم"






تو کجایی؟؟ اینجایی؟؟ دقیقا بهم بگو کجای این دایره ؟ همین بالا؟ من کجام؟
بهم بگو هستی؟
هستی یا باید منتظر بمونم بین تمام این دلمشغولی های که آدمی زاد داره تا یه روزی بیای و پیدام کنی...
هستی یا من باید منتظروم بمونم که نیستی . یا هستی و من نیستم و یا هر دومون نیستیم و فکر میکنیم هستیم؟
بهم بگو کجایی؟؟ اینحا؟ دقیقا اینجا؟
...

دوست دارم نیفتم. گیر کرده ام جایی که نمی دونم آیا به آبهای آزاد راه داره یا نه... هستی؟ میشه دستاتو ول نکنی؟ میشه کمک کنی نیوفتم؟ 






این ردیف لیوان ها رو که با محلول سفید کننده و مایع ظرف شویی بشورم دیگه تقریبا کارم تمومه و میشه برگردم روی تخت. میشه برگردم و در حالی که صورتم رو توی بالشت فرو کردم هرچی زور بزنم یادم نیاد امروز چندم مرداد بود و دیروز چندم بود و فردا چندم خواهد بود! بی خیال تقویم ها بشم و از روی تخت به آینه سرک بکشم و باورم نشه اونی که با این حال خوب روی تختش دراز کشیده خود منم! هی دوباره فکر کنم و یادم نیاد آخرین بار کی انقدر حالم خوب بود؟ انقدر خوب که دلم سیگار از سر دلخوشی بخواد.



دونه ی آخر لیوان رو که دستمال بکشم برمیگردم به تخت و به این فکر خواهم کرد که از یه جاده ی همیشگی میشه به یه جای جدید رسید ها.... اتوبان کرج قزوین لعنتی، ورودی ترمینال غرب، نمای دور آزادی.  شبگردی...  اینا ته مونده های کابوس من بودن از گذشته... برای رد شدن ازشون، دستهای تو اون  تصمیمی بود که باید می گرفتم.... و گرفتم
...