مشغول کاشتن گلهای تازه خریده شده و عوض کردن گلدون شمعدونیم بودم که بهم گفت "سال پیش همین روزا بهمدیگه معرفی شدیم برای ازدواج". متعجب از اینکه چطور یادش مونده سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم آره البته بعد از نیمه ی خرداد بود. نشست کنارم و گفت " پشیمونی از جواب مثبتت؟" با خنده سقلمه ایی بهش زدم و گفتم باز از این حرفا میزنی ها. ادامه داد "میدونم خوشبختت نکردم. احساس خوشبختی با من نمیکنی. خیلی از مردها دوست داشتن جای من بودن و با تو زندگی میکردن ولی زندگی با تو کار هر مردی نیست. من همه سعیمو دارم میکنم ولی باز نمیشه". دستکشمو در آوردم و دستاشو گرفتم. دستهاش مثل همیشه گرم بود. حتی با اینکه کلماتش بوی استیصال میداد. حتی با اینکه ماسک بی تفاوت بودنش رو کنار گذاشته بود و من پسربچه ی غمگین درونش رو میدیدم... دستانش رو توی دستام گرفتم. توی همین دستای نمناک و کمی گِلی. توی همین دستای آروم ِ این روزها. باید آرومش میکردم و دستاش تنها فکری بود که به ذهنم رسید




 رفته یک صندوق عقب گل خریده. مجموعه ی رنگی رنگی و لطیفی از کوکب و پریوش و ناز و شاهپسند و تاج خروس و پروانه... بهترین نوع ابراز علاقه ی بدون کلمات؛ وقتی شاعر نیستی و نمیتونی کلمه بریسی. 

روی بالکن طبقه ی سوم یه خونه ی روستایی توی کیاسر وایسادم و همه جا پر از مه و نم و خنکیه... بقیه توی اتاق ها خوابن و من به نیمه های سیگار آخر شبم رسیدم و با دست راستم صفحه ی تلگرامم رو بالا و پایین میکنم. نميدونم دنبال چی میگردم. شاید دنبال یه رد از خواهرم، یا یه مسیج از مادرم... نمیدونم... پک بعدی رو عمیق میزنم و از پشت احساس میکنم یکی بهم نزدیک میشه، میخوام که سيگارم رو پنهان کنم که میفهمم آقاست. میپرسه بی خواب شدی? با سر رد میکنم و میگم نه اتفاقا خسته ام، سیگارم تموم شه میام. کنارم وا میسته و میگه متاسفه که سفر با مادر و پدرش معذبم کرده. لبخند میزنم. دوباره میگه ميخوای بریم تا بابلسر? دوباره نگاهم روی لیست پیام های تلگرامم می چرخه. می پرسه چه خبر از دنيا? با لبخند میگم از دنيا جدام، پیش توا وایسادم. میخنده و باز می پرسه دنبال آهنگ میگردی? میگم نه بی هدف میچرخم تو گوشی... دستشو میزاره روی تلفن و کاملا جدی می پرسه ميخوای برگردیم خونه? ... تلفنم رو، تلفن خالی از مادر و خواهرم رو، توی جیب شلوارم فرو میکنم و نميدونم چی باید بگم، بی حرف پک آخر سیگارمو بهش تعارف میکنم. 



به دوتار تو شمال خراسان میگن چُگور
 به نوازنده هاش هم میگن حافظ
این ساز خیلی ساده‌س در عین زیباییش. ولی حافظ‌ها جادو میکنن. همه شون هم کشاورز و بیل زنن 

و من
 نشستم تو دل شب و با حافظ های چگور نواز ِ این سرزمین خشک و پر آهنگ شبم رو می گذرونم و به شب سلام میکنم 

قدم زنون رسیدیم به ستاد آقای روحانی. سرکی کشیدم و آقا گفت میخوای بری تو? با سر رد کردم. گفت میخوای یه مچ بند بنفش برات بگیرم کنار اون سبز که داری ببندی? اينبار با بغض رد کردم... رد شديم.

حوالی پس ام اس هرماه، من یه درخت پیر و ناامید و خسته ام که حتی پريدن گنجشک های روی شاخه هاش هم ميتونه باعث بغض کردنش بشه... یه درخت سرد و رنجور که تنش پر از خط های يادگاریه عابراست. یه درخت، بدون هیچ جونه ی سبز. یه درخت پر از میل به شکستن و سوختن

حال ارديبهشتی فقط اونجاش که خاله ت بهت زنگ میزنه و اونقدر قربون صدقه ت میره از پشت تلفن که بعد از خداحافظی باهاش از خوشي زیاد پرهاتو مرتب میکنی و بال میزنی روی درخت تاک حیاط....



فکر میکنم این وبلاگ، عجیب ترین چیزی باشه که فرزند نداشته ام در آینده میتونه از مادرش هدیه بگیره... فصل هایی از ذهنیات مادرش که هیچوقت کلام نشدند. کلمه شدند




خیلی وقت بود که این ساعت شب خونه تنها نبودم. ماههاست که آقا این موقع ها خونه است و با خبرورزشی هاش سرگرمه و منم می پلکم برای خودم. حالا تنهام. یه پیاله از مرباهای هویچی که چند روز پیش پختم دستمه و کنار پنجره بارون رو تماشا میکنم و مربا رو به جای شکلات هایی که چند وقته از خودم دور کردم قاشق قاشق مزه میکنم و حجم وسیعی از شب رو به همراه بوی بارون توی حیاط با هر قاشق مربا قورت میدم. دستم چندباری رفته سمت تلفن که زنگ بزنم بهش و بگم کی میای؟ ... عقب کشیدمش هربار... از پشت پنجره به پشت گاز میرم و تلفن صداش بلند میشه و آقاست و من سعی میکنم هیجانم رو قایم کنم از شنیدن صداش. می پرسه یوقت که نمی ترسم؟ میخوام بهش بگم ترس نه، اسم حسی که الان دارم ترس نیست، اما تو زود برگرد... نمیگم اما. فقط ازش می پرسم کی بر میگردی؟ جواب میده حدودا ده دقیقه دیگه راه میوفته. نگاهم سمت ساعت می چرخه. چقدر دیر... قبل خداحافظی میگم منتظرشم. جواب میده "میام الان" و خداحافظی میکنه. تلفن رو برمیگردونم روی پایه اش و خودم هم بر میگردم پشت پنجره و یک قاشق دیگه از مربام قورت میدم... خیلی وقت بود که این ساعت شب خونه تنها نبودم و حالا برای اولین بار جای خالیش رو توی خونه به طرز آزار دهنده ایی احساس میکنم... قصه ی عجیب و پر رمز و رازیه قصه ی "وابستگی" و "عادت... قصه ی جوانه زدن محبت زیرپوست، بدون اینکه خودت بفهمی


قایم موشک بازی میکردیم. میرفتیم لای صفحات کتاب ها. من می رفتم لای کتاب جای خالی سلوچ. . دقیقا صفحه ی اول و دوم. اونجا که مرگان پا میشد و میدید که سلوچش نیست. اونجا که مرگان پا میشد و میدید خودش مونده و یه جای خالی... همونجا چهارزانو مینشستم . گذر هرکی که به اون صفحه میوفتاد دستشو میگرفتم و میگفتم «نیست.... تا چشم کار میکنه نیست... دیگه هیچوقت نیست




حلوا رو هم میزد و برام از زندگی قبلیش میگفت و درگیری هاش با همسر سابقش. از شکاک بودنش. از خسیس بودنش. از اینکه یک بار هم با نوازش سراغش نیومده بود. قاشق چوبیش را از دست راست به دست چپ داد و بهم گفت «یه راز میخوام بهت بگم. قول بده به مهدی و بقیه نگی که بهت گفتم. اونا میدونن ها منتها نگو که به تو هم گفتم» درحالی که پر از تلخی بودم و خاطرات روی نیمکره ی مغزم مشغول قل خوردن بودند سرتکون دادم . ادامه داد «من یه بچه هم از افشین رد کردم». احساس کردم روند یخ شدن بدنم از نوک موهام شروع شده و داره ذره ذره تمام جمجمه ام رو میگیره. گفتم خیلی متاسفم. فوری پرید وسط حرفم و با جملات تند و سردی سعی کرد بهم نشون بده که راضیه از این کارش و خوب کاری کرده و خلاص شده و .... من اما اون چشما رو خوب میشناختم. چشمای درگیرِ عذاب وجدان... چشمای نامطمئن . چشمای زنی که روی آوار ویرانه های زندگی قبلیش وایساده و سعی میکنه با تعریف کردن های هرازگاهش برای منی که میدونه معنی ویرانی رو چشیدم؛‌ کمی برای خودش تسلی بخره

میدونی کوچولولو؛‌ من مادر تمام بچه های نیومده ی این شهرم. سوگوار تمام بچه هایی که هیچوقت نیومدند تا ببینند دنیا با تمام  کوچه ها و خیابون ها و اتوبان ها و جاده هاش؛‌ یه روز؛‌ یه وقت؛‌ یه لحظه ؛‌ برای یک آدم به بنبست می رسه. تموم میشه و تو هرچه چشم میچرخونی جاده ایی نمیبینی برای رفتن و ناچارا کنار همون دیوار چمپره میزنی و تمام میشی