دیروقت است مادر

خیلی دیر

و آفتاب که سر بزند، شروع چندمین ماهی میشود که ندیده ام ت، نداشته ام ت، نبوسیده ام ت
و آفتاب که سر بزند، برف های پشت پنجره گواه ِزمستانی میشوند که به تشنگی ِ یک صدای تو گذشت و خواب های پریشانی که بوی مرگ رابطه گرفته اند و صبح های خموده ایی که پیراهن سپید به تن کرده اند... 
سپید...
 سرد...
 خیلی سرد.....


خوابم نمی برد مادر
خوابم نمی برد و قرار است فردا، سپیده که از لابلای نرده های پشت پنجره به اتاق سرک کشید، دوباره لبخند بزنم و نداشتنت را به روی روزهایم نیاورم و سعی کنم دیگر برای  هیچکس ننویسم "خوبم فقط دلتنگ مامانمم




8ساله باید می بودم الان. با خوشحالی تعطیلی مدرسه ی فردام به خاطر اینهمه برف...
8ساله باید می بودم الان، خمار، کف اتاق، جلوی تلوزیون. و دستای قوی بابا بلندم ميکرد تا رختخواب گل گلی و گرمم...
8ساله باید می بودم الان. با مسواکی که با زرنگی نمیزدم و مشقهایی که با زرنگی نمی نوشتم و موهایی که با زرنگی شونه نمیکردم و دنیایی که با زرنگی از سرماش فرار میکردم به پناه پتوی نرم و امنی که مامان تا کمر کشیده بود روم...

ديشب با هدی و ناهید و حوری تلگرام بازی میکردم و قرار شد هرکدوممون بگیم که الان دلمون ميخواست کجا بوديم و چطور بوديم... براشون نوشتم دلم ميخواست الان مست مست ردیفای وسط کنسرت آقای ابی نشسته بودم و آهنگ هم رسیده باشه به "قصه ی عشقت باز تو صدامههههه"... اینو نوشتم و پرت شدم وسط جمعيت. دور تا دورم پر از آدمای هیجان زده بود که با جیغ و سوت مشغول همخوانی بودن و آهنگ هم بعد یه مصرع کشدار رسیده بود به "یه شب مستی باز سر راااااامه". من مست تر از اونی بودم که از رو صندلی پاشم و همصدا با جمعيت جیغ بکشم. وول میخوردم و مراقب بودم با این حجم از مستی وقتی همه میخونن "یک نفس بیشتر فاصله مون نیست" نزنم زیر گریه. زشته خب وسط اینهمه شادی و همهمه و هیجان

خیلی گذشته از اون مكالمه ی دیشبمون. خیلی ساعت. الان بعد از ظهر روز بعده... کنسرت هم تموم شده. سالن خالی خالیه. من هنوز روی اون صندلی نشستم. تازه میخوام پاشم برگردم خونه. یکم بخوابم

صفحه مزون عروس رو بالاپایین میکردم به عادت هرروزه تا مدل ها و آف هاش رو مرور کنم.... نصف بدنش توی عکس بود و لباس رو توی خونه پوشیده بود و از تور و دانته ها زیرش نوشته بود و سایز و بقیه چیزاش. تو قسمت قيمت نوشته بود "برا خودم دوختش 2.800 در اومد ولی هیچوقت نپوشیدمش و عروسی بهم خورده و کنسل شده، اولین مشتری هرچقدر بگه بهش میدم که بخره"... آگهی ایی بود همینقدر غمگين. آگهی ایی بود همینقدر تلخ و گس.



حال یکی از گل هام یه جوری خوبه که انگارنه انگار یه جوانه ی نحیف بود وقتی از ریشه ی مادرش جداش کردم و توی این گلدون خالی کاشتمش...
رسیدگی به هرچی میتونه زنده اش کنه، روابط هم شامل این قانون میشه 

عمیق ترین اندوه بشری رو میتونم در بازه های پریودی درون خودم احساس کنم و این روند هر ماه تکرار میشه... بخش زیادی از انرژیم صرف مبارزه با این افسردگیِ اجتناب ناپذیر میشه و هیچ راهی برای خلاصی از این ماجرای هرماهه نیست.

کاش میشد از تغییرات ِ درونی حرف زد. از چیزی که باعث میشه از افتادن یه چنگال توی سینک ظرف، ده دقیقه گریه کنی