دیشب بود. قبل خواب...
از دستشویی برگشتم و خزیدم نیمه ی سمت ِ خودم. گفت "پس بلاخره اینبار، اینم کُشتی". خنده دار نبود این شوخیش. اصلا خنده دار نبود. بدون لبخند بهش گفتم "من اینو نکشتم. من جز اون یه دونه، دیگه هیچکدومو نکشتم. هیچکس هم نکشتم". به قصد بغل کردن بهم نزدیک شد و گفت شوخی کردم، اونو هم تو نکشتی. دلم بغل نمیخواست.  بهتر بگم، دلم بغلشو نمیخواست. دستشو با دستام گرفتم. دلم میخواست دوباره جمله ام رو تکرار کنم و بگم من دیگه هیچکدومو نکشتم. آروم گفت آتنا ما یه روزتوی آینده، یه دونه میخریم، بعد تو دیگه به هیچ آبان ماهی فکر نمیکنی. قول میدم بهت. باید لبخند میزدم. یعنی آتنای دهن گشادی که مرتب می خنده، اونجا باید میتونست یه لبخند خشک و خالی بزنه، اما لبخندم نمیومد. من اینو نکشته بودم. دلم میخواست دوباره بهش بگم "من اینو نکشتم". سعی کرد بخنده و با خنده ی زورکی ادامه داد" به شرط اینکه سفیدیش به تو بره، موهاش هم به موهای تو بره. ناخون و دستاش هم شبیه دستای تو باشه." باید یه چیزی میگفتم و اون فضای خفقان آور رو عوض میکردم. برای همین در ادامه ی حرفش گفتم "ولی مث من خپل نباشه، لاغریش به تو بره". دستامو فشار داد. انگار که با شنیدن حرفم خیالش راحت شده باشه. انگار که از یه طوفان گذشته باشه. انگار که از یه طوفان جون سالم به در برده باشه. دوباره خندید (باید کم خندیدنش رو دیده باشید که بدونید دوبار به فاصله ی یک دقیقه خندیدن ازش دیدن چقدر عجیبه) و گفت راستی جلوی موهاتو کوتاه میکنی خیلی بهت میاد. اینو از دیروز که کوتاهشون کردی هی میخوام بهت بگم یادم میره. گفتم چایی میخوری؟ گفت نه الان دیگه من باید برم برات چایی بیارم.... دستمو ول کرد و پاشد رفت آشپزخونه. رفت و کاش میدونست من اینو نکشتم. من نمیخوام بکشم. من 4 ساله نمیخوام دیگه بکشم.... 




امروز بلاخره بعد از چند هفته فرصت کردیم  بریم یه چرخی بزنیم و من یه گلدون شمعدونی بخرم. فرصت کردیم بریم و یه چرخی توی این شهر جدید بزنیم و من گوشه کنارهاشو یاد بگیرم. فرصت کردم عکاسی کنم. فرصت کردم روی سنگهای لبه ی رودخونه راه برم و برای حفظ تعادلم جیغ بزنم. فرصت کردم آتنا باشم بعد اونهمه کار. فرصت کردم از غروب و تنها شدنم توی خونه، تا همین الان، دراز بکشم کف هال و به سقف نگاه کنم و یادم بیاد چقدراین روزها دیگه تنها نیستم