:چشمامو می بندم... دلم میخواد خواب ببینم


:تو داری واسه من می خونی


در شبان غم تنهائی خویش .... عابد چشم سخن گوی توام "

من در این تاریکی ( وقفه های شعرو لبای من و تو پر میکنه . وقفه هایی که جای کلام نیست

من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام .... شکن گیسوی تو موج دریای خیال

(فشار بازوهات خیلی زیاده ها)


کاش با زورق اندیشه شبی ... ( آی اینقد محکم نبوس دردم میاد

- تو اما به شعر خوندنت ادامه میدی -


از شکن گیسوی مواج تو من ... بوسه زن ( پنج دقیقه طول میکشه تا حالیم کنی بوسه زن یعنی چی ) ... بر سر هر موج گذر میکردم


کاش بر این شط مواج سیاه ( موهام تو دستات رها شده

...."همه عمر سفر میکردم












طعم عاشقانه های سید علی صالحی برا ی "ری را"؛ حسین پناهی برای " نازی" ؛ شاملو برای "آیدا" و... همه یک طرف
و طعم جمله ی تو وقتی که میگویی :" کجایی توله؟ " یک طرف دیگر










کدام ِ مرا دوست داری شهریار من؟!؟


امشب کدامم را برایت حاضر کنم؟؟ کدامم را هوس کرده ای نازنین؟؟



اول شخص ِ مفرد ِ اول ِ من، دختر خشمگین سردی است، با انگشتانی که بوی سیگار می دهند... انگشتانی که در لا به لای پنجه های هیچ مردی عاشق نشده اند
اول شخص ِ مفردِ اول ِ من، برای زنده بودن سختی های زیادی کشیده و وقتی سنگینی دست های تو را روی تنش حس می کند، سرش را بر می گرداند و دنیا را واروونه می بیند
اول شخص مفرد اول من، هیچ گاه دستانش را دور ِ تن تو قفل نمی کند. می داند که از حصار آغوشش خواهی رفت و با حسرت به چشمانت نگاه می کند.... اول شخص ِ مفرد ِ اول ِ من، دختر سردی است که یک غروب دی ماه؛ بی هوا، لا به لای دستان تو، عاشق شد


اول شخص مفرد ِ دوم ِ من، دخترک ساده و احمقی است که از تاریکی می ترسد و از چشمان تو فرار می کند. عاشق دیوارهایی است که در پشت آن، آسمان تا بی انتها پر از کلاغ می شود و موهایش را هرشب به شوق ِ بوییدن ِ تو شانه می کند و وقتی نفس هایت را حس می کند، گونه هایش گل می اندازد
اول شخص ِ مفرد ِ دوم ِ من، می تواند نگاه های تو را که گاهی سرد می شوند ببیند و باز هم لبخند بزند و روی تنت سُر بخورد و با لمس زبری صورت مردانه ی تو، دلخوش شود که تورا دارد


اول شخص ِ مفرد ِ سوم ِ من اما، دخترک جسوری است که دوستان زیادی ندارد اما تو را زیادی دوست دارد. از بلندی می ترسد اما وقتی از روی زمین بلندش می کنی عاشق بلندی قامتت می شود و دلش هوس مه می کند که در آن بتواند بی هیچ ترسی تو را ببوسد
اول شخصِ مفرد ِ سوم من، وقتی عاشق تو شد که او را به زمین فشار دادی و زیر گوشش او را فاحشه ی من خطاب کردی


امشب کدامم را هوس کرده ای؟؟! میخواهم خودم را بچینم برایت... کدامم را؟؟






وب نوشت




در رهگذر زمان، هرگاه که بخواهم لحظات خوش وشیرینی را به یاد بیاورم، دوران دبستان در ذهنم تداعی می شود و اینکه حال چقدر بزرگ شده ام که می توانم از آن دوران به عنوان منبع و ماخذ تجربیاتم یاد کنم


گاهی به نظرم می رسد می توانستم خیلی بهتر از اینها باشم. می توانستم آنچنان از آن روزها استفاده کنم که ثمره اش را حالا ببینم. اما پس از گذشت سالها فکر میکنم کوتاهی کرده ام... در حق خودم و جامعه ای بزرگتر از آنچه که در آن تحصیل می کردم!!


مدرسه... اولین جامعه بعد از خانواده بود که به آن عشق می ورزیدم والبته گاهی در حق لحظه لحظه هایش بی انصافی نموده و به بطالت گذراندم. اینک پس از سالها تصمیم گرفته ام کودکانه شروع به نوشتن کنم و به بیان نقشی که از دوران دبستان تا ابد در ذهنم نقش بسته است، بپردازم


سخت است... اما با همه ی اینها درباره ی خودم می نویسم و دیگران... که کودک بودند و فراموش کرده اند کودکی را.. دیگر به خاطر ندارند که روزی از درس و مدرسه، فقط ورزش را در انتظار بودند و بعضی نیز چون من، زنگ های انشا را خوب می شنیدند؛ و اولین انشای زندگی( علم بهتر است یا ثروت) که هنوز هم چون طفلی به یقین نمی دانم که چرا علم را با ثروت مقایسه کرده اند. انگار غیر از علم و ثروت چیزی والاتر نبود و با ارزش تر


آن روزها فکر میکردم ، اگر علم بهتر است جنگ چرا؟!؟! اگر ثروت بهتر است ، جنگ چرا؟؟؟ انگار نوشتن از عشق قدغن بود و انگار از گفتن واژه ی عشق هراس داشتیم


*من آن روزها نمی توانستم زنگ های انشایم را با جسارت و کلمات چمپره زده در ذهنم پر کنم ، هنوز هم نمی توانم*


وقتی دشمنی ها را می بینم... جنگ ها... کینه توزی ها... زندان ها... و مال اندوزی ها را که چه بر سر انسان آورده، می اندیشم که هرگز نمیخواهم مانند پیرزنی متول که روزهای آخر عمرش را سپری می کند باشم. مثل او که آرزوی ذره ای عشق دارد. مثل او که حاضر است تمام ثروتش را بدهد اما عاشقانه بمیرد!!نمیخواهم حتی دانشمندی باشم که سالها در سطح جهانی خدمات ارزنده ای داشته و یکماه قبل از مرگش همه به یاد کشفیاتش می افند. مثل او که در روزهای آخر عمرش تازه می فهمد که چه کشف بزرگی کرده!!!
من نه علم را برترمی بینم و نه ثروت


نمیدانم چرا علم بهتر است یا عشق را دیکته نکردیم؟؟ چرا عشق بهتر است یا ثروت را انشا نگفتیم؟؟ و به این نتیجه نرسیدیم که


"خدایا به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر"


شاید اگر به جای " آب" درس عشق می گرفتیم، حال معترضانه به اطرافمان نگاه نمی کردیم. و شاید اگر عاشق همان عالم بود، حالا صالح گر و شریف گر به صلح می اندیشیدیم و ثروتمندان اگر عاشق بودند، فقر در جهان ریشه کن میشد


لحظانی که از نوشتن این سطور می گذرد می بینم دیگر نوشته هایم کودکانه نیست و شاید بتوانم دفتر انشایم را به معلم عزیزم با سربلندی تقدیم کنم تا بداند که شاگرد کوچکش چگونه عاقبت توانست از لا به لای حرف های کودکی اش چیزی بنویسد که همیشه می خواست بداند. خوشحالم که عاقبت در یکی از نوشته هایم به نتیجه ای رسیدم که معلم به آن نمره خواهد داد. نتیحه ام این است که: سر انجام این روزها می گذرند، در مدرسه چه عشق بیاموزیم یا نه... عاقبت روزی خواهیم دانست که فردای بدون ترور و خشونت و خمپاره، فردای بدون تبعیض جنسی و طبقاتی و مذهبی، فردای بدون فقر و تن فروشی و بردگی، در سرزمینی رقم خواهد خورد که عشق در آن عاشقانه یاد شود








معلمم خانم پندرگست میگه من باید بیشتر بخندم. به مادرم گفتم و اون یه لبخند گنده روی صورت من کشید. فکر کنم خانم پندرگست دیگه از من خوشش نمیاد

پیشنهاد میکنم: دخترانه ترین حرف ها، از وبلاگ اعترافات حوا







نیمه های روز است


نشسته است مقابلم و با چشمان شیطانش زل زده به ته چشمانم. خنده ام می گیرد از قاب صورت بامزه اش که خودم برای تنوع با برچسب شکلک گذاری کرده ام اش!!! از خنده ی من بی دلیل خودش هم می خندد و میخزد در آغوشم و با لحن لوس، می گوید: آخه خوابم نمیاد عمه. به ساعت نگاهی میکنم : ولی اگه میخوای عصر با هم بریم تو خونه اسباب بازی ها الان باید بخوابی که من به کارهام برسم، تا عصر بتونم باهات بیام خونه ی جنگلی. چشمانش برقی میزند و میگوید: پس یه قصه بگو تا بخوابم

چهره ام بعد از گفتن این حرفش دست کمی از شکلک مستاصل یاهو مسنجر ندارد و ناچارا قبول میکنم. همانجا دوتایی روی تخت دراز میکشیم و دستش را می گذارد روی دستم و من نمیدانم چرا شیطان گولم میزند (!!) و قصه ی دخترک گل خندان را تصمیم میگیرم که برایش تعریف کنم


بدون حرف به دهانم نگاه میکند و کم کم حس میکنم چشمان کوچکش خمار می شود. خوشحال می شوم و قصه شروع می شود... میرود... دخترک ما در قلعه ای زندانی می شود... قصه می رود... دخترک تصمیم میگیرد که برای تنها نبودن ، کنیزکی برای خودش بخرد. کنیزک وارد قطعه می شود و هنوز شاهزاده را از طلسم آزاد نکرده ام که ناگهان مانند کسانی که کشف بزرگی کرده اند از آغوشم می جهد و می نشیند روی تخت. با تعجب میپرسم: چرا پاشدی؟؟ تموم نشده ها. می گوید: عمه صبر کن. صبر کن. من مستاصلانه می پرسم: چیه؟ می گوید: مگه گل خندان توی قلعه زندانی نبود؟ می گویم: خوب؟ می گوید خوب مگه قلعه بسته نبود؟ میگویم خوب؟ میگوید خوب پس کنیزک از کجا رفته توی قلعه؟ خوب این چرا از همون راه از قلعه نیومده بیرون؟!!!! من نگاهش میکنم. سعی میکنم لبخند بزنم: آ... مممم... فکر کنم چون میخواست پسر شاه رو از طلسم نجابت بده. می گوید: نه خوب پس اونوقت که زندانی نمیشه. باید بگی خودش خواست بمونه. دوباره نگاهش میکنم: مممم... آره میشه گفت. ولی نه زندانی بود. چون نمیتونست بره. اگه میرفت قصه خراب میشد. می گوید: خوب پس یعنی یه راهی بوده که کنیزک اومده تو، چرا نخواسته بره بیرون؟ یعنی دوست داشته زندانی باشه؟؟ من به ساعت نگاه میکنم و از تماشای او که دیگر هیچچچچچچچچچچچ آثار خوابی در چهره اش نیست کم مانده گریه ام بگیرد می گویم: چون مثل تو اینقدر سرک نمی کشیده ببینه کجا بازه کجا بسته. متوجه نشده که یه راهی هست. بدون آنکه ناراحت شود می گوید: آخه پس یعنی اصلا از خودش نپرسیده این کنیز از کجا اومده تو؟؟


و من از اینجای ماجرا تا آخر شب :: دو نقطه گریه







داستان نوشت

من میخوام برم

هیچی هم برام مهم نیست

میخوام برم ببینم تو تمام ِ دنیا آدم ها وقتی دلتنگ و چشم انتظارند چند بار طول و عرض اتاقو راه میرن؟؟ میخوام برم ببینم من بیشتر دلم گرفته یا شازده کوچولو و اون 48 بار تماشای غروب خورشیدش

می فهمی؟؟ میخوام برم لعنتی... میخوام از پیشت برم. تو رو با تمام تلفن ها و قرارها و حساب هاری کاری و روزمرگی های کسالت بارت تنها بزارم

میخوام برم ببینم نوازش شدن چه جوریه. ببینم وقتی یکی دوستت داره چه طعمی داره

میخوام برم تا یکی پیدا بشه باهام حرف بزنه. باهاش حرف بزنم. که منو ببینه

اصلا میشنوی؟؟ گفتم میخوام برم

****

تق!
صدای خاموش کردن دستگاه ضبط تمام فضال اتاق را پر کرد. صدای در آمده. آمده ای انگار. بلند می شوم از روی تخت. ضبط را پاک می کنم، لبخند میزنم. سلام میکنم. سلام می کنی. لباست را عوض میکنی. سایه ای میشوم به دنبالت. آب می خوری... راه می افتی... صورتت را می شوری... در آینه می بینی ام. لبخند میزنی. از کنارم می گذری. کش و قوس میدهی به خودت. حست نمیکنم.

-چیزی نمیخوای بهم بگی؟؟

... خوابیده ای انگار...

ضبط را روشن میکنم. شاید خواستی بگویی که دوستم داری



کات!!






هوا سرد است


باران نمی بارد اما تمام آسمان سرد است


دستان من سرد است


شهر خالی است، و بی تو، تمام صبح ها، کوچه های شهر سرد است


در دستان من هیچ نیست


و این هیچ، سرد است


نوشته هایم خالی است


و این صفحه هم، این روزها سرد است






نمیدانم تا به حال تجربه پیدا کردن یک تکه خاطره ی جا مانده از کودکی را در لا به لای روزمرگی ها داشته اید یا نه. تجربه کرده اید که مثلا کشوی قدیمی را به جستجوی چیزی زیر و رو می کنید و در نهایت مثلا بسته ی مداد شمعی های دبستان را نیم خورده و گاز زده و جا مانده از کودکی پیدا کنید و لحظه ای بی اختیار لبخند بر لبانتان جای گیرد

تجربه ی دلچسبی است

چیز با ارزشی را امشب پیدا کرده ام. دفترچه ی آرزوهای نوجوانی ام را!!! تنها یادگاری ای که ناخواسته از تیر رس نگاهم دور ماند وگرنه تا به حال هزار بار به دور انداخته بودمش... سرخوش روی تخت نشستم و ورق زدمش. با صفحه صفحه اش ساعتی را زندگی کردم. با بعضی صفحه ها از ته دل خندیدم و با خواندن بعضی صفحه ها بغض کردم و بعضی دیگر را خط زدم

مسیر عمر ما، جاده ی بی انتهای آرزوهایی است که شاید در لحظه، ندانیم که فردای زندگی، برایمان خنده آوری بیش نخواهد بود این آرزوی امروزمان، اما با تمام این ندانستن ها، آرزوهایمان را دوست داریم. امشب فهمیدم جاده ی آرزوهایم را خیلی بد طی کرده ام! از لا به لای تمام آن صفحات، فقط سه سفحه در امروز ِ من صدق می کرد. من آن روزها آرزوهایم را تا بیست و چهار سالگی ریسه کشیده بودم. و امشب، به طرز وحشتناکی وقت برایم تنگ شد. فقط یک سال دیگر باقی است.

باید بلند شوم... دفتر آرزوهایم به من پوزخند می زند. چه زود خسته شدم! چه زود بریدم! دفترم را به دور می اندازم و جمله ی همیشگی پروانه که می گفت: دختر دریا را نمیتوان از دریا جدا کرد... و امروز نیست که ببیند، این منم، چاله ای خشک شده!... باید دوباره برخیزم انگار. ساعت ها چه تند به جلو می روند



قصه، در یکی از همین شب ها اتفاق می افتد


یکی از همین هزاران شبی که بی هیچ دلیلی صبح می شود

در تاریکی هایی که هیچ چشمی روشنایی را در انتظار نیست

یکی از شب ها

خالی از نور ماه

پر از تاریکی و یاد تو

پر از با تو بودن

پر از بی تو ماندن

***


قصه در یکی از همین شب ها اتفاق می افتد

یکی از همین شب ها که نه عاشق رمق عاشقی دارد و نه شاعر، شور ِ شاعری. نه شعر سراغ ما را می گیرد و نه واژه خبری از دستانمان

و من

تمام تنهایی ام را به دوش شب تشییع میکنم


؛


در همین شبهاست که اتفاق می افتد

حوا شدنم را می گویم

آدم من










این روزها، در گیر و دار رنگ های جعبه مداد رنگی زندگی ِ پر سایه ی مرگ و سبز و سرخ و خاکستری ِ آسمان، بیشتر از همیشه باران راجستجو می کنم و این هوای دلگیر وعجیب آفتابی ِ دی ماه که حکایت از خشک سالی ِ فرداست، تصویر بغض غریبی دیگر از تیتر های تازه ی خبر را به من پیوند می زند


مرثیه ای در این میان اگر باشد، دیگر نه بر زنان گیس بسته در مطبخ شوی، که بر خود ِ مام و میهن ِ سوخته ی ماست که دیگر فروغی به جفت گیری گلهایش در دیدگان ما نمانده

....


از نوشتن ِ جدی این روزها سخت می گریزم . همچون کسی که شتابان از شهری دور می شود و شهر دمادم کوچکتر و کوچکتر می شود، از سرزمین ِ این قاموس های سیاهی دور می شوم. دورتر از آسمانش و بیگانه تر با مردمانش و بعد سیاهی موهوم شکل مجهولی از مردمان برایم مجسم می کند و سایه ای گنگ از تصویر زنی که شاید روزی در همین حوالی می خندید


دچار شده ام دوباره به حس ِ گس ِ زنانگی های بی حاصل ِ فردا









پیش از اینها دوستت داشته ام انگار. پیش از اولین سلاممان به هم. پیش از سایه روشن لحظه های زندگی و گذشتن صدای تو از پنجره ام


وقتی سوژه ی نوشتن تو می شوی، باید واژگان تازه ای را به کاغذ سنجاق کرد... باید با الهام از نفس ِ گرم تو به گلبرگ های پژمرده، جان ِ دوباره بخشید


نوشتن همیشه آسان نیست. و رسالت کلمه،ِ مسیر ِ عمر ِ مرا پیموده است و شاید یکی از همین روزهای خاکستری ِ دی ماه، کسی از من خواهد پرسید جمع نوشته هایم چند خط شعر داشته است؟ کسی خواهد پرسید کدامین عصرگاه عاشق ِتو شده ام و در کدامین شامگاه شعرهایم را برایت قاب کرده ام؟


......


پس بیا، دوباره بنشین مقابلم. پرتره امشبم را از تو در توی چشمان تو رنگ می زنم. من نقاش خوبی نبوده ام. بی تو، سالها بود که نقاشی نکرده بودم. و تمام مدادها سیاه بودند و تمام روزها!! خسته بودم و جوانی واژه ای بود سرگردان... خسته بودم و شعر هایم نیز از من خسته تر... شعر هایم که ادامه داشت، که ادامه داشت، که ادامه داشت تا روزی که شعر هایم شد برای تو و دانستم که پیش از اینها دوستت داشتم


....


از تو نمیگذرم. هیچ روزی... شاید فردای زندگی، نیاز مبرم واژه هایم را در رنگ های بوم نقاشی ِ تو، همیشگی نقش زند، رویای ِ دریایی ِ من

...................................

پ.ن) به تمام صبح هایی که با عطر تو بیدار شده ام، امروز آسمان پر شده از تو