نه

این شعر، تازه نیست

این هوا ، تازه نیست

این بغض ، تازه نیست...



نه!

هیچ فکری برای نوشتن نیست

هیچ کلمه ای برای قافیه شدن

و هیچ عکسی برای قاب شدن....




نه!

این ... سه نقطه نیست

این جای خالی نیست

این جا نیست

این خالی نیست




نه!

این متن نیست

این اشک نیست

این خط خطی نیست

این

همین این

این

این

فقط یک قلت ِ ساده است

درست قبل از خواب














تمام ِ رنج ِ زنی که من باشم، نبودن یک "تو" در روزانه ها و عشق بازی هایش نیست... این را باید به خیلی ها حالی کنم. از دکتری که دیگر ندارمش گرفته تا خواهرم که هربار مرا بارانی می بیند می گوید"یه روز بلاخره میاد و این اشک ها تموم میشه"!


این بار هزارم است که تصمیم گرفته ام عصر، بعد از کلاس کسل کننده ای که در آن مجبورم مطالب تکراری را برای بار هزارم توضیح بدهم، کمی  قدم بزنم... کنار درب سمت راننده ی ماشین می ایستم و مثل همیشه سعی میکنم در لیست تلفنم کسی را پیدا کنم که همین حوالی باشد و بتوانم سنگینی این غروب دلگیر را کنار قدم هایش کم وزن تر کنم. می دانم که نیست. هیچ وقت نبوده است.  اما هربار با خودم می گویم"شاید اینبار یک نفر، فقط یک نفر ..." هرچه بالا و پایین می کنم لیست را دریغ! نزدیک ترین کسی که می شود گفت اینجا به عنوان دوست دارم، رقیه است که بیشتر از دو ساعت راه میانمان فاصله است. دوباره چک میکنم. دوباره و چند باره و هزار باره... بغضم گرفته و خیلی وقت است دیگر سیگار هم حالم را به هم می زند. فقط گریه است که می داند چطور باید این گلوی خفه شده را باز کند.


دوباره بر می گردم داخل ماشین. تلفنم زنگ می خورد. مادرم طبق معمول میخواهد بداند کجا هستم. تصمیم گرفته ام یک روز جایی باشم غیر از اینجا بلکه غافلگیر شود و از این سوال و جواب تکراری خلاص شویم هر دو!


بیرون نمی روم از ماشین. آدم ها را نگاه می کنم. آدم ها می خندند. سرم را تکیه می دهم به صندلی و به خنده ی آدم ها نگاه می کنم. دیشب یک نفر گفته بود دوست دارد من هم بخندم . یک نفر گفته بود بگویمش چکار کند تا من هم بخندم. دیشب حس گرما خزیده بود زیر پوست یخ کرده ام وقتی شنیدم یک نفر هست که می داند سالهاست نخندیده ام حتی وقتی دارم می خندم...! چقدر دوست دارم من هم بخندم. میخواهم پیاده شوم که از آینه تصویر ماشین گشت امنیت به چشمم می خورد. آستین ِ سه ربع مانتویم پشیمانم می کند. دوباره تکیه می دهم به صندلی وچشمانم را می بندم. صدای همهمه می شود. خواهش و درخواست دخترکی به گوشم می رسد. چشمانم را باز نمیکنم. صدای بلند بلند حرف زدن و هممه تمام خیابان را پر می کند. بی اختیار با پشت دستم روی لبم می کشم. چه کار مسخره ای . لب هایم هیچ وقت قرمز نبوده تا نگران پر رنگی اش باشم! تلفنم دوباره زنگ می خورد. دنبال راهی می گردد تا از این تنهایی مهلک نجاتم بدهد و نمی داند وقتی از پشت تلفن چند لحظه مکث می کند و در نهایت می گوید پاشو برو یه آب طالبی بستنی خودتو مهمون کن از طرف من، چقدر بیشتر گریه ام میگیرد از دیدن ِ اینکه او هم تسلیم تنهایی ام شده

....


کسی می داند وقتی دلت گرفته باشد و شماره ی برادرت را بگیری و دردو دل کنی چه طعمی دارد؟... کسی می داند وقتی دلت گرفته باشد و مادرت کنارت بنشیند و بپرسد چه شده که باز پلک هایت قرمز است، یعنی چه!؟ ... کسی می داند وقتی قرار است کاری بکنی، جایی بروی، قدمی برداری در این اجتماع لعنتی و پدرت پشتت باشد چه اطمینان خاطر دلچسبی است؟... من نمی دانم. هیچ وقت ندانستم و هیچ وقت هم نخواهم دانست..!

....


تصمیم میگیرم برگردم  و روی داستانی کار کنم که این ماه قرار است تحویل بدهم. هوا تاریک شده . لباسم را عوض میکنم. آشپزخانه، گاز، میز شام. پشت سینگ  ظرفشویی. لیوان قهوه ی شبانه. چراغ ها یکی یکی خاموش، من و لبتابی که درونش پر است از آدم های مدعی ِ تنهایی.... ساعت به نیمه شب رسیده و حتی یک کلمه به داستانم اضافه نشده. دراز می کشم روی تخت، خوابم نمی برد،  شاید هنوز منتظرم بابا بگوید شب بخیر!









با آدم تنها جدی حرف نزنید. لحن صداتونو جدی نکنید. خشک حرف نزنید. جمله ها رو آمرانه ادا نکنید. سرش داد نزنید. بحث های الکی نکنید... آدم تنها  چون تنهاست و پشتش خالیه خیلی زود حس نا امنی میکنه. خیلی زود گریه اش میگیره. میشکنه


با آدم تنها قرار دادی رابطه نداشته باشید. اگه قبول کردید که یه آدم تنها رو دوست داشته باشید باید بپذیرید که شما یک قدم بیشتر از اون باید توی رابطه مهربون باشید و برای رابطه فداکاری کنید. اگه توی رابطه معتقدید یک قدم اون یک قدم من، اصلا نرید سراغ یه آدم تنها


مچ گیری نکنید برای آدمای تنها. چطور نمی دونید تنهایی ذهنو بدجوری بیمار میکنه. بدجوری تب دار میکنه. ذهن تب دار که نمیتونه همیشه درست رفتار کنه، درست حرف بزنه...


به آدم تنها لبخند بزنید .  گریه های وقت و بی وقتشو هی سوال نکنید، بفهمید تنهایی پلکو بدجور سنگین میکنه. بفهید که تنهایی آدمو بهانه گیر میکنه. آدمو حساس می کنه. آدمو زود به زود دلتنگ میکنه


با آدم تنها دعوا نکنید. به خاطر خدا دعوا نکنید.. حتی وقتی عصبانی اید هم صداتونو بالا نبرید. آدم تنها کسیو نداره که بعد دعوا بهش بگه نترس، من پیشتم. شما دعواتونو میکنید و پا میشید می رید یا تلفنو قطع می کنید و تمام، ولی اون دقیقا با بغض ِ بعد از رفتن شما می میره... هزار بار می میره






(بدون عکس)



امروز چند شنبه  است؟  شنبه؟ یکشنبه؟ پنجشنبه؟

اگه یکشبنه است چرا به ظهر که  رسیدم اینقدر خسته  بودم که انگار یک هفته رو گذرونده بودم؟! غروب دیروز حس می کردم جمعه است. بس که دلگیر و تنها بود لعنتی...  چرا این روزا همش حس آخر بهم دست میده؟ حس به آخر رسیدن. حس ِ خستگی ِ آخرش بودن...




پ.ن) ....








چندگانه ی خردادی





(1)
درد بودن نگاهم را  از کناره ی صفحه ی سکوتم می شنوید؟!


(2)
همه ی گاو هایم
دوقلو می زایند!
چه طالع تبداری....


(3)
معلم کودکی های من کجاست؟ چرا به من یاد داد بنویسم انسان؟! چرا فقط علم بهتر است یا ثروت را به من انشا گفت؟! چرا سیاست بهتر است یا عشق را به ما املا نگفت؟ چرا آزادگی بهتر است یا زندگی را برایمان سرمشق نگرفت؟ چرا در انشاهایمان به این نتیجه نرسیدیم که چیزهایی والاتر از علم و ثروت وجود دارند که میشود مقایسه کرد!؟


(3)
یک دانه سیگار دارم و یک بغل تردید! می ترسم تمامش کنم و بعد با سرفه ای از حلقم خارج شوی



(4)
بعضی حرفها را نباید گفت. مثلا همین "آن مرد در خرداد آمد "



(5)

من و من؛ یا من و من؟
من سایه ی خودم،
تا ابدیت.



(6)
یک مشت شعر نیمه کاره دارم و یک خودکار



(7)
فیس بوکم را بسته ام. باور کنید می دانستم عکس هایم "وای چقدر قشنگ" اند! و نیازی نبود برایم بنویسید در شعر آخرم باز هم غمگینم... میخواهم یک شعر شاد بنویسم. یا حتی یک داستان شاد تر(!) از احساس امنیت، وقتی من ، اینجا حرف بزنم و تو، در سطح دهم ِ پیامی که برایم می نویسی شماره ات را برایم تایپ نکنی



(8)

وقتی غلیظ می شوم

شعر هم دهن کجی می کند

 تقویم سکوت را بر من ترجیح داده؛

چند زمستان گذشته در خرداد؟!

...دیگر حافظه ام یاری نمی کند

راهی که تاریخ  می رود دیگر  به یادِ من نمی رسد





(9)
تفاهم از این بالاتر؟ "بهمن قرمز"




(10)

به جای اینهمه قرص سر درد، بودنت کفایت می کند













نه

سخت نیست

جمعه که نباشد ، تحمل غروب سخت نیست....

 امروز جمعه نیست و همین کافیست تا مدام به خودت بگویی " ببین. اصلا دلگیر نیست"  . و راه بروی در ساحل . و گم بشوی بین مردمی که بوی آدمیزاد می دهند و بستنی ات را به پیرمرد پلاکارتی بدهی و کنارش روی جدول بنشینی و  او بپرسد اینجا دانشجویی؟ و تو بخندی  ذوق زده شوی از اینکه نمی بیند تورا که چقدر پیری برای دانشجویی...

نه!

سخت نیست

این غروب های تعطیلا تِ بعد از جمعه هم به آخر رسیده اند و تنهایی در تو پیچ می خورد. کیف دستی ات سنگین است. تلفن همراهت  از سکوت سنگین است. هوا سنگین است. سرت سنگین است. ترافیک در شهر سنگین است.... دلت ... آخ... دلت چقدر سنگین است


در راه برگشت به خانه ای. پک آخر. صدای جیغ. بوق. برخورد. همهمه. اتوبان  قفل می شود. جمعیت از هر سو به سمت صدا می دوند. مسیر را می بندند. سرت را روی فرمان میگذاری....  تصادف عجیب سنگین است....







من و ناهید... آخر های بهار 90... پشت بوم خونشون، درست وسط تهران... ناهید تصادف کرده بود و با اون پای ضرب دیده راه پله ها رو رفت و برگشت تا بسته ی سیگارمو برام بیاره شاید اشک هام تموم بشه

تمام شب تا صبح با من بیدار بود و من اشک می ریختم و پک می زدم به زندگی و اون پا به پای من سیگارها رو روشن میکرد و هرکاری میکرد نمیتونست آرومم کنه


شب به صبح نزدیک میشد و من باید می رفتم تا جاده ها رو طی کنم  و نفرین می فرستادم به مرز و جاده و اینهمه تنهایی ِ مزمن


سیگار آخر رو که روشن کردم پاشد تا لباس بپوشه و با اون پا ی ضرب دیده برام یه بسته دیگه بگیره. ساعت نزدیک 4 صبح بود. من باید 5 راه می افتادم و تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و چقدر دوستم داره و داشتنش برام خیلی آرام بخش تر از اون حلقه های دوده

....

من و ناهید... آخرهای بهار 91... روی تخته سنگ های کنار اسکله ی شهر غمزده ی من... ناهید خوشحال و سر حال با مردی که دوست داره فکر کنه مرد رویاهاشه نشسته روبروی من. از ته دل می خنده  و خنده هاش من رو هم به یاد زندگی میندازه.  


خیلی وقت نداره و باید بره. وعده ی شنای دو نفره گرفته از مردی که از هر فرصتی برای فشردن دستهاش استفاده می کنه و من ذوق زدگی و عجله رو از چشمانش حتی از پشت عینک می خونم. ناهید خوشحاله و مجال برای سیگار های غمگین من نیست. ناهید خوشحاله و من هم باید خوشحال باشم


ساعت به غروب نزدیک می شه و  ناهید باید بره. دعوتشون به سوئیت کوچیکشون رو رد میکنم. باید راه برم و فکر کنم. باید برای بهترین دوستم آرزوی خوشبختی کنم و ازشون جدا بشم....  شالم که باز بر باد... تلفنم. پس تلفنم کو؟! یک وقت مبادا زنگ بزنی و پشت خط بمونی