از جشن ژانويه ی چند سال قبل تا امسال، بیشتر از یک عمر گذشته...


 مری چشمکی به من می زند و با دستش اشاره می کند "با یه پیک دیگه موافقی؟" با سر تایید می کنم و ریز می خندد و چند لحظه بعد به جای پیک با یک لیوان پر بر می گردد و می گوید"به سلامتی خندیدن" .....


تلخ است. تلخ می شوم. واژه ی خندیدن تلخم میکند این روزها که هنوز سر در گمم میان گذشته ای که همچون لیوان آبی ریخته شده جاری بر تن امروز است و فردای مبهمی که کابوس ِ تنها بودنم در آن آزارم می دهد. لیوانم را با یک نفس تا نیمه سر می کشم و مری غش غش می خندد و می گوید "آهااااااا . تو تکی دختر. هیشیکو مث تو ندیدم انقد خوب بده بالا" و سر خوش می رود سراغ مریم. مبل حلالی شکل ِ کنج هال را دوست دارم. مبل حلالی شکل ِ کنج هال جدایم می کند از های و هوی تن هایی که قهقه زنان تکه های شیرینی را با قهوه و چای سر می کشن و مرتب از حال و احوالم می پرسن و گاهی هم نیم نگاهی به صفحه ی تلویزیون دارند



روی مبل حلالی شکل کنج هال جایی پیدا کرده ام و لم دادم. مری مست مست کنارم ولو می شود و اشاره به حلقه ی توی دستم که دیگر نیست می کند و می پرسد "آره؟" می خندم . می خندد. می خندیم. بغلم می کند و می گوید "بعدی به سلامتی ِ فردا که دیگه انقدر گریه نکنی دختر" بدون حرف موافقت می کنم و بیشتر فرو می روم روی مبل...

. آدم ها دوتا می شوند. آدم ها دو تا دوتا می شوند. آدم ها دوتایی کنار هم می نشینند، حرف می زنند، می خندند. تنهایی سرک می کشد توی سلول های تنم. من گرمم است و بیشتر از همیشه دلتنگ! من گرمم است و برای یک جرعه نگاهت تشنه! من گرمم است و صدای خنده های مری توی سرم می کوبد. دنگ دنگ دنگ



مامان با سر یادآوری می کند که کافیست. جرعه ی آخر را می نوشم و با سر می گویم چشم. چشم هایم اما به دنبال ردی از قاب صورتت دانه دانه ی آدم ها را رج می کشد. تلفن هنریک مدام زنگ می خورد. آدم های پشت خط می خندند. مری می خندد. مامان صدای تلویزیون را زیاد می کند. بازیگران می خندند. وسط اتاق همه می رقصند. می خندند. مری دستانم را می گیرد. می خندد. می خندم. می خندیم. می خندم می خندم... بوم! می ترک بغض ِ نبودنت روی صورتم







از پله ی چهارم که روی آن نشسته ام تا پله ی 11 ام که آخرین پله است برای طی کردن و به اتاق ِ درس رسیدن، هنوز هفت تایی پله مانده و این معده درد و استخوان درد اگر مجال دهد می روم و به اتاق می رسم و کار امروزم را تمام می کنم.

...

از جایی که نشسته ام تا کیف دستی ام روی میز، چهار پله و 17 قدم فاصله است. با یک حساب سر انگشتی دستم می آید که بهتر از بی خیال قرص مسکن بشوم و به سمت کلاس ادامه بدهم. آنوقت مجبور نیستم چهار پله و هفده قدم راه بروم و دوباره هفده قدم و چهار پله برگردم! کلاسم که تمام بشود یک هو یازده پله و هفده قدم بر می دارم و می روم که برای امروز رفته باشم

....

چه محاسبه ی دقیقی لازم دارد، این روزمُردگی های زنده بودن...










دیشب نشسته بود روبروم. سرشوگرفته بود لای دستاش. گفتم مگه قرارنبود من دیگه سیگارنکشم تو هم دیگه مست نکنی؟ دست راستشو جلو آورد کف دستشو نشونم داد گفت: شرمنده بچه هامم . بدجور تنهان. دوباره سرشو گرفت لای دستاش

...

بچه ها می میرن. کشته میشن. بمب گزاری میشه. طالبان مسئولیت به عهده میگیره... تیر اندازی میشه توی مدرسه، دقیقا توو قلب ِ جهان اول، بچه ها می میرن... بخاری آتیش میگیره، بچه ها می میرن... اتوبوس می افته توی ذره، بچه ها می میرن

...

خانه ها یکی پس از دیگری هوارمیشوند. از روزنه ی انگشتانم میبینم شیون مردمان را. کفتارها درزیرهوار، لاشه جستجو می کنند. صدای شیون کودکان می آید. صدای مویه ی زنان سوخته. صدای های های مردان باخته. بوی خون میزند تا ته حلق. سیگارم را روشن میکنم. و خدا دوباره پیک مشروبش را بالا میزند











از شر خودت که در امان نباشی هر جا که باشی آسمونت همون یه رنگه,


رنگ زرد چرک اسارت ...








برای زخم های تن و روح دخترکی که چون دختر است پس مجرم است!! که بر او تجاوز شده اما می ترسد حتی به مادرش بگوید که چه می کشد این روزها چون ما در مقابلش این است: "چشمش کور، چرا سوار شد؟ چرا رفت؟"




اسمت چه بود؟ فاطمه؟

آره... فاطمه

فاطمه کجای تنت درد می کند؟ بگو زیبای محبوس، نه، بگو کجای تنت درد نمی کند؟ نشانم بده جایی را که زخمی بر آن نزده آن حیوان ، با توام فاطمه، صدایم را می شنوی؟ من از نهایت شب صدایت می کنم، از نهایت تاریکی، از سیاهچاله ای که در آن محبوس شدی، من از یک گور جمعی صدایت می کنم، نترس دخترکم... نترس... تو را 16 سال پیش از سیاهچال کوچک و تاریکت بیرون آوردند تا در زندان بزرگ تری زنده باشی و زخم بخوری و یک روز، یک مرد، یک حیوان، تمام رویاهایت را کابوس کند و تمام خنده های نوجوانانه ات را اشک!! می دانی؟ در یک گور جمعی بزرگ که هزاران جسد مثل تو در آن دفنند، این زخم ها عادی است عزیزکم


 
تنت زخمی ست فاطمه؟ کجای تنت زخمی ست؟ دکتر ها روی زخم های تنت مرحم می گذارند، برای دلت هم مرحمی هست؟












با من از زندگی بگو

 از خوشبختی....
 بگو که خوشبختی مال شماست که "زن"  زاده نشدید در این سرزمین
.....
 اینجا جغرافیای تن است، جغرافیای سادیسم جنسی، غده‌های متحرک عقده و حقارت که روی دو پا راه می روند. اینجا ملک مطلقِ نرینگانِ درنده‌ی نقاب پوش است، سادومازوخیست های تن باره، روسپیان مذکر، مومنان بی ایمان، مخلصانی که دست‌هاشان پر از سنگ است و خواب‌هاشان پر از پیکرهای مطبوع. انسان، پدر، نرینگانی که صبح‌ها بالای منبر زیبایی و دوست داشتن را حرام می‌خوانند و شب‌ها حاضرند همه چیزشان را بدهند تا لحظه‌ای چنگ بیندازند به زیبایی‌ات؛ همان‌هایی که زیبارویی خفته در گور می‌خواهندت، اگر کامشان ندهی.



چه خوشبختی تو، چه خوشبختید شما، چه خوشبختم من که هرگز به دنیاتان نمی‌آورم. چه خوشبختم من که روی دنیا بالا می آورمتان...












عقربه روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ....

گوسفند هایی که شمرده ام همه در خوابند .... ماه روزه ی خسوف گرفته .... ستاره ها نجیب شده اند و دیگر چشمک نمی زنند (!) ....

عقربه همچنان روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ...

همهمه ای برپاست ... بوی سیگار می دود در لا به لای تن های عرق کرده ... نیم خیز میشوند روی تخت و دست دراز می کنند و موهایم را در مشت می گیرند ... خاکستر سیگارها را می پاشند روی فرش .... تن های عرق کرده در هم می لولند ... مرا به خود می کشد دستی در آن میان، زیر گوشم نجوا می کند: « – عقابان کوچه، ( با آنان چنین گفتم) گور من کجا خواهد بود؟! – در دنباله ی دامن من!( چنین گفت خورشید) – در گلوگاه ِ من (چنین گفت ماه)» 1 ....

عقربه روی ساعت می چرخد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ...

دستی دهانم را می فشارد ... خاموش باش دخترک، چشم هایت را ببند ، وقتش رسیده که گربه در چشمانت سیاهی بزاید! ...



.................................................................................................

1)قطعه ای از ترانه ی فدریکو گارسیا لورکا