درد می کند این سر لعنتی و ربطی هم به بهار ندارد



روی میز بسته ی قرص مدام چشمک می زند و مدام تو را به یاد مردی می اندازد که نگران توست و مدام به خاطرت می آید جمله ی "درد آدم را پیر می کند" و باز مدام به آینه نگاه می کنی تا ردی از جوانی در آن بیابی



درد می کند این سر لعنتی و دورتر از تو، دوستت هوای گریه دارد و تو قرص ها را با لیوان آب سر می کشی و نیمه ی اول سرت که از درد نبض پیدا کرده به دنبال جمله ای برای تسکین دوست می گردد و نیمه ی دیگر کرخت شده اش در پیچ و تاب مردی که تسکین حضورش را ترجیح می دهی به تمام این قرصهای روی میز


پشت سرت چیزی است و تیر میکشد .سرت را می کوبی روی میز تا بیفتد این غده سرطانی روی کتابها که چون توده ای قل میخورد توی دالان های بی سرانجام مغزت ... دوستت یک ریز حرف می زند ، می گرید و حرف میزند و می گوید می داند که خدا فراموشش کرده. به او می گویی خدا را بارها با خود لا به لای دود سیگار دیده ای. دوستت نمی داند که خدا هر بار که سرت را می کوبی روی میز سرت داد می کشد و تو سر خدا داد میکشی!



درد می کند این سر لعنتی و ربطی به هیچ بهاری ندارد... درد می کند و این درد استیصال است که تنظیم شده روی دستهایت که هیچ کاری برای خودت از آنها بر نمی آید... درد می کند و این درد عشق دوستت است که به آن دچار است..... درد می کند و این درد نتوانستن است که در تو خانه کرده.... درد می کند و این درد فقط درد زن بودن است و بس














تختم را به دو نیم کرده ام


می خزم به گوشه ی سمت راست آن، و با گوشه ی سمت چپ آن، منتظر مردی می مانم که قهرمان یازده دقیقه ای من است... شاید هم من اویم... در من است... پایم را فشار می دهم. در هوا معلقم. دخترکی صورتش روی بالشت فرو رفته... بازهم بریز آقا، باز هم بریز و دقایقی بعد برای هزار بوسه-بیشتر؟، کمتر- پایش را باز می کند. چه فرقی می کند حالا، برای پول باشد یا جلب رضایت آن موجود، شوهرت است، دوست پسرت است، عشقت است.... هرکسی که هست این هم چه فرقی می کند، باز هم چه فرقی می کند اگر اولش از شوق جیغ بزنی یا آخرش....


کنار دریا، ویلای منتهی به ضلع غربی، من ، تو، تخت خواب، گوشه ی سمت چپ آن... تخت چرخید. نیمه ی راست تخت سهم دختری است که دوستت دارد.... راه می افتیم... من، تو ساحل، دوتا دوتا راه میرویم. روی تخت هم دستم را بگیر، اگر بیفتم؟! کنارم محکم بنشین، نمی افتم.


تختم را به دو قسمت تقسیم کرده ام و نگاهم روی لامپ می ماسد. نور چراغ چشمم را اذیت می کند سرم پایین است.کاش عینکم را آورده بودم. نیازمند بودن چقدر بد است وقتی حتی برای دیدن، خوب دیدن، نیاز داشته باشی به یک وسیله، یک جسم بی جان، که باید مواظبش باشی. فکر می کنم به دستهایم، به نیازشان به دستهایت....


کاغذ هام روبرویم. تختم پشت سر... دارم می نویسم... ذهن رها و آشفته. بیان یک وضعیت کوتاه، کلمات در ذهنم می چرخند. آشفته، آشفته، چه زیباست. هنوز شب است، یک جسارت، جسارت فریاد، و من یک نیاز مند به لذت به عینک، به دستت، به فریاد، به فریاد...









با احترام به شاملوی بزرگ، این روزها دلتنگی های آدمی را دیگر هیچ بادی هم، ترانه نمیخواند. کسی بر گور ِ آرزوهای سنگسار شده مرثیه ای خواهد خواند؟ چه کسی به تنهایی بهار ها خواهد اندیشید؟ رستنی ها از ریشه می سوزند، ساقه و گلبرگ را هیچگونه نمی توان دید


سکوت دیگر سرشار از ناگفته ها نیست، سکوت شیون دردی است که دخترکان سیه چشم مویه کنان با آن خواهد رقصید. سکوت ها بلند تر می شوند و نوا ها غم انگیز ترو به تدریج همین نواهای غم انگیز در حنجره ها خاموش می شود. چه کسی اشتیاق به دیدار خورشید خواهد داشت وقتی بوی مردار پیچیده است در جاده های فاصله که آنان را پایانی نیست؟ چه کسی دیگر از امید می تواند بنویسد وقتی کمی دورتر، زیر همین آسمان سیاه، دختری بر گورستان آرزوهایشان چمپره می زند؟ کسی از لبخند شعری نمی نویسد وقتی دلتنگی سهم هر روزه ی این انگشتان است



پ.ن) نیمه ی گمشده ام نیستی که با نیمه ی دیگر به جستجوی ات برخیزم / تمام ِ گمشده ی منی... که دور از منی.... دور







یک بره برایم بکش


یک بره... یک بره برایم بکش


نه بره ای با یک پوزه بند تا محدودش کنیم و با این کار دلخوش که "بره دیگه گل رو نمیتونه بخوره!" نمیخواهم بره ای بکشی که روباه اهلی شده ی من مردد بماند در خوردن و نخوردن آن...
یک بره


به حجم تمام رویاهای شبانه ی نوجوانی ام...


با چشمان همیشگی سرگردان گل های سرخ باغچه ی پروانه


با طمع گاز زدن برگ های خشک درخت های سیب


با جعبه های شکسته ی حصار باغ های از من بهترانی که اهلی شدنم را نمی بینند


بره ای تشنه ی نوشیدن آب متبرکی که کفاره ی زن بودنم را هر شب در آن غسل میدهم

...


سیاه باشد لطفا


بره ی من ، زاده ی شبانه های قفس نجابت است


..................


پ.ن) اینجا ایران است و من تو را دوست دارم








گوگل ریدرم رو دوست دارم


به خاطر تک تک آدم های توش که همین الان، مثل خود ِ من، در اوج تنهایی ، نشستن پشت سیستمشون و تنها دلخوشیشون خوندن آیتم هاییه که همش نشون از یه درد مشترک می ده

گوگل ریدرم رو دوست دارم به خاطر خوندن و دیدن و شنیدن اینهمه حرف ِ مشترک، بغض ِ مشترک، خنده ی مشترک، نظر مشترک، و آدم هایی با اشک های مشترک

بیشتر عاشق گوگل ریدرم می شم وقتی می بینم حتی لحظه ی تحویل سال و روز اول بهار هم، میتونم روش حساب کنم که هیچوقت ِ خدا خالی نیست و خلوت... که تنهام نمیزاره

گوگل ریدرم رو دوست دارم.... حتی بیشتر از قهوه و خواب






پ.ن اول) بهار با تمام زیباییش مبارک


پ.ن دوم) nor par





هوا گرم نیست. هیچ وقت گرم نبوده است. سالهاست که سرد است و ما جورابهایمان را لنگه به لنگه به پا کرده ایم. آخرای زمستان است اما سرمای دی بی چاره کرده این دست های بی سامان را. هوا هیچ وقت گرم نبوده عزیز، حتی زیر آفتاب داغ مرداد و چسبیدن پیراهنت پشت موتور بر تنت به وقت ِ تنهایی هایی شبانه ات که تو را آنجا و مرا اینجا یک لنگه پا به روی دلتنگی نگه داشته بود.... اینجا سرد است و باران بی وقفه می بارد و مشت می کوبد به پنجره ای که خاطره ی دست تو را هرگز بر تن نکرده است. اینجا همیشه سرد است و تو نیستی و نمی آیی تا به دریا نگاه کنیم و اینجا همه ی شهر می دانند که دریا دیگر آبی نیست و هیچ دلی با تماشای آن باز نمی شود

بهار نزدیک است و هوا گرم نیست... بهار نزدیک است و کنار پنجره تو نایستاده‌ای تا باران را نگاه کنی و صدای ابی در فضای اتاق بلند نیست تا برایمان "شب‌زده" را بخواند... امشب اتاق ساکت تر از آنی است که در آن ستار "صدای بارون"اش را زمزمه کند و بعد گوگوش "خوابم یا بیدار"، و دوباره برسد به ابی و "به تو از تو می‌نویسم" .... امشب خیلی سردم است ، دکمه های لباسم را تا بالا می بندم و به تو از تو می نویسم

دراز می کشم... «"مثالِ تور ِ ماهی ها – تار ِ دلم از هم گسسته "»... یادت باشد بعدا که آمدی از ویگن حرف بزنیم. دوستش داشتم، دوستش دارم..... یکنفر می گفت هر وقت دلت می‌گیرد پناه نبر به این شعر های سیاه! سرم را در بالشت فرو می کنم؛ هیچوقت نتوانستم حالی اش کنم که اینها شعر نیست، ترانه است

دوباره همه جا پر از سکوت می‌شود تنهایی ِ مهلک ِامشب با "سینما پارادیزو" هضم نمی شود، حتی با"پل های مدیسون کانتی"! سکانس آخر را که یادت هست، آسمان همه‌ی دلتنگی‌اش را بی‌وقفه می‌بارد. یکسو گریه‌ی بیصدای زن که دستش از فشردن دستگیره قرمز شده‌، و یکسو انتظار مردی که حتی پشت چراغ سبز هم ایستاده است. زن نمی‌تواند برود. بوقهای ممتد شوهرِ فرانچسکا مرد عکاس را وادار می‌کند راه بیافتد. مرد نمی‌تواند بایستد. به سمت چپ می‌رود. با مستقیم نرفتنش انگار می‌خواهد بگوید مسیر زندگی‌اش عوض شده است. که دیگر نمی‌تواند وابسته‌ی کسانی که در زندگی‌اش دیده است نباشد. می‌خواهد بگوید که هنوز هم همه را دوست دارد و یک نفر را بیشتر از همه....

شب است و فرو رفته ام روی این تخت سرد... شب است و از تختخواب بیرون ‌رفتن فایده ای ندارد امشب، و بی فایده تر شانه کردن موهایم است وقتی هیچ کبودی ای روی تنم جای لب های تو را به یادم نمی آورد.... خوابم می گیرد کم کم، قرار است در خواب موهایم را امشب تو برایم شانه کنی









ده گانه ی بی تفسیر




(1)


این فکر باید از مشغول بودن در بیاید. نقطه




(2)


شب ها
قبل خواب
لای در را باز می گذارم
خدارا چه دیدی
شاید لااقل به خوابم آمدی





(3)


بوی سیب می آید از چمدان هایمان
دیدی
از زمین هم رانده شدیم، آدم ِ من




(4)


کوچه های شهر رنگ شراب گرفته اند
برای من که از کاسه ی دستانش، دو سه پیمانه نوشیده ام.
جرعه ای دیگر از شراب مرا تاب می دهند در آغوشش و بوی شراب و بانگ اذان در سحرگاه شنبه ای دیگر!



(5)

خنده
روی شیار های صورت من
در بن بستی تاریک جامانده است
میخواهی سیگارت را پس بدهم؟


(6)


بیا
باید رازی را به تو بگویم
بیا.... کسی نشوند یک هو
اینجا همه چیز در بند است
دیوار ها بلندند و راه فکر را می بندند
آرام بیا
باید راز مهمی را به تو بگویم
اینجا یک نفر دلتنگ است



(7)


چه باران سردی
این هیاهوی جمعه های نم ناک برای چیست
نکند بهار نزدیک است



(8)


این فکر هنوز مشغول است. این فکر.... نقطه


(9)


کدام صبح از خواب بیدار خواهم شد
و تو را خواهم دید
که پرده ی پنجره را کنار زده ای
و در سکوت
خیابان را تماشا می کنی؟!



(10)


ندارد










فردا



پیش از طلوع آفتاب



آزاد می شویم



من



و تو



که هنوز خون ِ لای پایت خشک نشده، به حجله ی خرافات رفتی


تا بله هایت را بر سرت بسابند




.......




پیش از طلوع آفتاب



زن می شویم



تو



و من



که ته سیگارم روی فرش جارو کشیده ات افتاده است













نمیدونی کجات درد می کنه، اما درد می کنه.... این درد ِ ندونستن ِ اینکه چه مرگته بیشتر تیر می کشه تا اون نمی دونم کجای درون... وقتی ندونی، حرف زدن هم سخت میشه چه برسه به نوشتن! قراره به خودت بگی حالت چطوره اما نمی دونی چطوری. اصلا نمیدونی چی باید بگی .... دردهای عمیقی به قالب کلمات باید ترسیم کنی که حتی نمیدونی از کجا دوباره سر باز کرده اند. زخم های قدیمی ِ یه ظاهر خوب شده، دوباره التهاب پیدا کردند. زخم هایی که به غایت جدی و عمیق بودند و من بدون درمان رهاشون کرده بودم... زنده موندن بعد از خوردن یه سری زخم ها، یه دروغ ِ بزرگ ِ که ما به خودمون میگیم. ما یه وقتایی با بعضی زخم هامون، با عفونتشون، با دردشون، می میریم ، تموم میشیم و بعد از یه مدت خودمون رو گول می زنیم و فکر میکنیم به صرف ِ شب به روز شدن و روز به شب رسیدن، یعنی زنده ایم

افتادن از بلندی خیلی کوتاه اتفاق می افته . بعد آدم می مونه و اون پایین ترین نقطه ای که اقتاده توش. تمام سعیش رو هم بکنه تکون نمی تونه بخوره.... افتادن از بلندی زخم داره، درد داره. و گاهی هم آدم ها باهاش می میرن... همین