از ساعت ۴ صبحِ جمعه با درد مسخرهی پریود بیدارم. با اینکه میدونم از ساعت ۸ پسرم بیدار میشه و باید هشیار باشم و مراقبت کنم ازش ولی مقاومت کردم برای خوردن مُسکن. نمیدونم چرا. انگار که لجبازی باهام تا توی رختخواب هم کشیده شده...
ساعت ۵ونیم دیگه بی طاقت و کلافه از رختخواب کشون کشون به آشپزخونه میرسم. درد و خوابآلودگی و کلافگی و احساس مسولیت باهم دستبهدست هم دادن و مجبورم کردند دنبال قرصها بگردم. تلخی قرص رو با یه لیوان آب فرو میدم و بر میگردم به اتاق خواب. چشمامو بهم فشار میدم تا فکرم به جاهای خوب بره. وزنی که توی این دو هفته کم کردم رو به خودم یادآوری میکنم. شومیزی که تازه خریدم و بعد دو سال و نیم چاقی بلاخره یک سایز کوچیکر انتخاب شده رو به خودم یادآوری میکنم بلکه با ذوقش درد یادم بره. موهام. موهای بلند و نرمم. کرهی بادوم زمینی توی کابینت. «چشم» و «مرسی» گفتن پسرم. هدیهای که قراره تا روز تولدم برام پست بشه... همه رو مرتب توی ذهنم مرور میکنم تا خوشیهام یادم بیاد. ساعت ۷ شده و درد کم کم داره ولم میکنه و چشمام گرم شده و یک ساعتی فرصت دارم که بخوابم. باید یه روز یه داستان بنویسم. از زبان یه قرص آرامبخش. باید این موجود کوچلوی گرد رو که میتونه آدم رو با تمام کلافگیِ مرگبارش از درد به این آرامش برسونه رو جاندار کنم و جاودانه. بلکه اینجوری ازش تشکر بشه.