توی دنیای موازی، آخوندا نیستن. خبری از تاریکی و ناامیدی و اهریمن نیست...
توی دنیا موازی من نشستم دور میز فلزی سفید رنگی که توی حیاط یه خونهی ساده است. صدای مسعود فردمنش توی فضا پیچیده و داره حکایت هشتمش رو برای من بلند بلند میخونه. صدای این مرد، تصویرِ واقعیِ یک روایت عاشقانه است برای من. یک قاب واقعی از ریتم موزونِ آهنگ کلمات. لیوان نسکافهم دستمه. پاییز هنوز نزدیک نیست. روزها هنوز بلندن. موهام هم بلند شدن.
ولی نهتنها توی این تصویر، روی اون صندلی وسط اون حیاط و توی این دنیای موازی, که توی تمام دنیاهای موازیِ دیگه که مثل یه عکس از جلوی چشمام رد میشن، من مادر باربدم. همهی عمر مادرش بودم اصلا. همهی عمرم مادرشم.