دستها حرکت می کردند

با ابهامی که آشوب را با خستگی می آمیخت

پاهایی که بر زمین ساییده می شد

و تداومش ، توهم تمام شدن پاها

همچون ترس خراش خوردن

برای کاغذی که بستر ذغالی شده است.

این حجم بدن تو بود که

پیچ و تابش را با ظرافتی خشمناک به ریشخند می گرفت

در سرمای فضایی که در هم پیچیده بود

دوزخی بود شاید

آدمیانی که بی صدا و بی تصویر در جایگاه تنگشان تثبیت می شدند

نعره ها با نگاه ها می لولیدند

چشم ها هرزگی شان را با هوس های زمان همراه کرده بودند.

دست هایت حرکت می کردند

ذره ذره ی وجودت را رقصی وحشی در بر گرفته بود.

می رقصیدی . . .

بی هیچ تخیلی برای اطرافت

آنجا نبودی

تصویرت شاید برشی بود بیگانه که با

اشتباهی نا موزون تدوین شده بود.

پدران ایستاده با نگاه های دریده و دهان های کف کرده ،

با نسل پشت سرشان ، با نسلهای پشت شان

خیرگی دهشتناکشان را پیچ های بدن تو معنا می داد

سوی نگاه هایشان در اندام تو گره می خورد

شلیک می شد هر آنچه برای نابودی ساخته شده بود

بمب ها ریخته می شد از برای سر های بی تدفین

گلوله ها عبور می کردند با شکافتن بدن هایی که افتادن را در انتظار نشسته

تیغ ها فرو افتادند

سرها غلتیدند

دست ها بریده شدند

و طناب ها گلوها را در بر گرفتند.

تو اما رقصیدی

با سرمای درونت

با دست هایی که تمنای بودن را با عریانی بدنت سرود کرده بودند.

رقص تو وحشی تر از آن که زیبایی را مجال دفن بیابد.

رقصیدی . . .

چون رقص دودی که از آخرین پک سیگار

از لب های خشکیده خارج می شد.

هوایی که

حُرم اندامت ، انجماد غبارهایش را مانع می شد.

در آرزوی قتل تو تصاویرش را مخدوش می کرد

تصاویری که پارگی منظم بند هایش را

سوختگی بی شکل بافت هایش می پوشاند .



موجهای فریاد

در تو اما سکوتی بی تپش بودند.

خون ها و شیون ها

نگاه ها و دندان ها

صدا ها و بدن ها

دود ها و شکاف ها

گویی در تو امید پایان ، تخیل می کردند

تو تصویر آرامش و فغان سکوتی مرگبار بودی

آغوش سرمایی نا امید

پرومته ای که کندن هر تکه جگرش

رقصی سراب گون را سبب می شد.

اندامت ،

مرکز ثقل این دایره خسته

این خستگی دایره وار

شعاع درد ها و محیط نعره های بی گاه.

رقصیدی . . .

از برای کمر های دونیم شده

رقصیدی . . .

از برای مادرانی که آبستن لاشه ها بودند

از برای بازوها ، شانه ها و بافت های بی بدن

رقصیدی . . .

از برای پستان های عریان دخترکان بی آغوش

از برای گیسوانی که گونه های سیلی خورده را مأمن نوازش بودند

از برای تاول هایی که زمختی دست ها را از زلالی چهره ها جدا می کرد

از برای همه زخم ها و عطش ها

امید ها و ضعف ها

حقارت ها و رویاها

رقصیدی . . .