تو نمیدونی که چجوری میشه اتاق خوابت یه حفرهی ترسناک باشه و آینهی اتاق یه سیاهچالهی رو به نیستی که هربار جلوش وا میستی دستاتو گره زده به طناب ببینی و خودتو آمادهی پرت شدن...
نمیتونی بفهمی که هر روز توی یک سیاهی بیشتر و بیشتر غرق بشی و چیزی هم برای گفتن به بقیه نداشته باشی چه حسیه...
تو ازدواج سنتی نداشتی.