هرشب همین حوالی که میرسه قرص آخر شبم رو زیر زبونم میزارم و راه میوفتم.
یادم هست که باربد گرماییه و اگر خونه زیادی گرم باشه، شبها بد خواب میشه (طبع گرمش به باباش رفته و متاسفانه او هم همخونهی خوبی برای منِ سرماییِ همیشه یخزده نخواهد بود) اول شوفاژ رو کم میکنم و بعد درحالیکه قرص تلخم زیر زبونم ذره ذره آب میشه پتوی سبزآبیِ لطیفم رو از کمد برای خودم بیرون میکشم، بعد پاورچین پاورچین بطریهای شیرش رو روی کابینت میچینم و چراغ خواب رو روشن میکنم و درنهایت میرسم به پنجرهی اتاق خواب ...
پنجره رو باز میکنم و میایستم جلوی اون هرم سرمایی که یکهو به صورتم میخوره. آب دهنم رو با ته موندهی قرصم قورت میدم و از کشوی سوم کابینت فندکو درمیارم و سهمیهی سیگار آخر شبمو دود میکنم. معجون دود سیگار و ذرات قرص ذره ذره توی من پیش روی میکنه و کرختی چسبناکی زیر پوستم میخزه...
بر میگردم سمت اتاقم و چراغ ها رو خاموش میکنم و مچاله میشم روی تخت. نه! پشیمون میشم و پا میشم میشینم لبهی تخت. هنوز یه قلپ از لیوان آب ِ کنار تختم قورت ندادم که بیهوا یاد یک تصویری میافتم. خراب میشم یکهو...
هرشب همین موقعها میافتم... از لبهی کابوس واقعیِِ همیشگیم میافتم