با پرواز ساعت ۱۱ شب قبل اومدم شمال. نصفه شب با پسرک رسیدیم. از پلههای هواپیما که پایین میومدیم بچه رو لای کاپشن و کلاه پیچیده بودم و تمام رطوبتِ نیمه شبِ فرودگاه دشتناز رو بلعیدم و زیر گوش کوچولوش گفتم «به هوای پاک سلام کن مامان جان».
امروز بچه رو بغل کردم و بیخیال ِ بقیه دوتایی رفتیم به سمت ساحل. انگار که خواب میدیدم. انگار که رویا بود. با پسرم دوتایی ایستاده بودیم رو به دریا. هنوز بعد دو سال انگار که خوابه. انگار که رویاست.