با احترام به امین بهروزی عزیز:
نگاه نمی کند به من. نگاهش از پنجره خیره می ماند به این شهر...
مربا را روی پنکیکش میمالد و میگوید که بارانی نخواهد بارید دیگر و همچنان آلوده میماند این شهر، این هوا...
نگاه نمیکند باز به من... نبات را در چای حل میکند. غر میزند که سرد است این چای. جرعهی بعدی را که مینوشد میفهمم که چقدر هنوز شیدای تو هستم؛ اینجا؛ کنار این میزِ صبحانهی مشترکم با مردی دیگر، رو به مشهدِ آلوده...