مادربزرگش دستمو گرفته بود واصرار اصرار اصرار که الان زوده، نرید خونه، بیشتر بمونید. درحال نجات دستم و تعارف برای رهایی بودم که دیدم کوتوله دوان دوان اومد سمت مادربزرگ و جیغ کشان دست اونو چنگ زد و بهش فهموند که دست منو ول کنه و اذیتم نکنه :) این اولین حمایت رسمیش از من بود توی زندگی ۱۹ ماههش. اولین باری که بهم فهموند اونقدر بزرگ شده که میتونه از مامانش دفاع کنه :)
به قدرتمام خستگیهای مسیر عمر، بهم چسبید... پر از ذوق و بغض شدم. مادربزرگش با خنده گفت دل نداشته دستتو بکشم، میگه دست مامانمو ول کن. گفتم بله فکر کنم منظورش همین بود. و دوباره پر از ذوق و بغض شدم