نشستم برای چای اول شب، کنار یک ردیف سربازهای جوانی که برای پنهون کردن غم جاده و اعزامشون هی شوخی میکنن و بلند بلند میخندن و برای زندگی شکلک در میارن. بوی غروب کویر با بوی چای تلخ توی دستم قاطی شده و سروصدای پسرکها تمام محوطهی استراحتگاه رو پر کرده... یکیشون تصمیم میگیره یه آهنگ بزاره. یکیشون وسط هزاران آهنگی که میشد توی تلفنش داشته باشه و پلی کنه، یک هو آقای داریوش رو پلی میکنه. هنوز چندتایشون دارن شوخی میکنن و میخندن. من چای توی دستم داره سرد میشه. من دلم میخواد بهش بگم پسرم این نه، این نه بزن بعدی، بزن هایده مثلا، بزن مهستی. من بوی بهارنارنج توی کیفم یک هو عوض میشه و یه مشت چوب نیم سوخته توی مشتم پیدا میکنم انگار. من به اندازهی هزار سال دلتنگت میشم...