روزهای آخر باهم بودنمون بود. قرار بود یک هفته بعد از هم خداحافظی کنیم. ده روز آخر، خودشو از کار و دوستان و فامیل جدا کرده بود و تمام 24 ساعت های شبانه روز رو کنار هم بودیم . صبح ها عادت کرده بودیم موقع خوردن صبحانه یه آهنگ رندم بزاریم روی تکرار... یه روز به انتخاب من بود، صبح بعد هم به انتخاب اون... اون روز صبح دیرتر از همیشه پاشدیم. وایساده بودم جلوی آینه و موهامو پشت سرم می بستم و اون نشسته بود لبهی تخت و دنبال یه آهنگ توی لیست تلفنش میگشت برای شروع صبحمون. «شمال» معین رو پلی کرد و بعد تلفنش رو گذاشت روی تخت و اشاره کرد برم سمتش تا بغلم کنه. چرخیدم سمتش و گفتم میشه اینو عوضش کنی؟ با لبخند گفت عع دوسش نداری؟ گفتم گریه ام میگیره. با تعجب گفت با این آهنگ؟ چرا؟ گفتم با این و «آخرین بار» ابی، هروقت که پلی بشن گریه ام میگیره. هیچ بحثی نکرد. چونه هم نزد. با همون آرامش همیشگیش یه آهنگ از ستار گذاشت و دوباره اشاره کرد برم بغلش... وسطای صبحانه بودیم که گفت نگفتی چرا گریه ات میگیره. گفتم آره نگفتم. خندید گفت وقتی هم نخوای جواب بدی خیلی رک جواب نمیدی.
حالا فکر میکنم اگر بود و و آتنای امروزِ ایستاده جلوی ساحل رو میدید و اگر بود و شمال ِ بدون خودش رو میدید، دیگه براش عجیب نبود که چرا با اون آهنگ میشه بغض کرد. الان اگر بود میفهمید، جواب ِ سوال ِ اون روزش، نبودن ِ خودشه