ماجرای عاشقانه‌ایی برای مردی که زردچوبه دوست داشت

چاق بودن (برای اینکه فوری دوستانم بهم تذکر ندن که تو چاق نیستی و فقط یکم اضافه وزن داری، تصیحیح میکنم: تپل بودن) یه مشکل اساسی توی آشپزخونه ایجاد میکنه و اونم اینکه نمیشه روی سنگ کابینت بشینی و در حال گاز زدن سیب، به ماهیتابه ی روی گاز نگاه کنی و حرف بزنی. مجبوری تکیه بدی به کابینت، تکیه بدی به یخچال، تکیه بدی به دیوار و گاهی هم حتی همون پای گاز بشینی و فکرت با جریان بخار غذا، پرواز بشه و معلق بشه...
عاشقانه های آشپزخونه ایی این روزها و آدم های این روزها خنده داره. عاشقانه های زنی که وقت زیادی توی آشپزخونه است و روزی دو وعده غذا می پزه و گاهی تنش بوی قورمه سبزی میده و گاهی لاک های ناخونش رو با رنگ میزی که میخواد بچینه ست میکنه و وسط میز همیشه یه شاخه گل از باغچه ی پر گلش می زاره؛  کنار شعرهای عاشقانه ایی که توی کافه ها و لابلای دود سیگارها و توی ماشین ها و زیر بارون و هدفون به گوش نوشته میشن؛ هیچ شانسی ندارن. عاشقانه های زن چاقی (ببخشید، اصلاح میکنم، کمی تپل) که دلش میخواست میشد الان به جای وایسادن کنار پنجره ی آشپزخونه و نوشتن، روی سنگ کابینت می نشست و پاهاش رو تلو تلو میداد و آدامسش رو باد میکرد اما از ترس خراب شدن کابینت های قدیمی خونه پدریش ترجیح داده همین کنار پنجره وایسه، که وقتی باید به غذا ادویه اضافه کنه مدام توی گوشش می پیچه  "طعم زردچوبه رو دوست دارم، زردچوبه غذارو خوشمزه میکنه" و برای همین قاشق ِ ظرف ِ زردچوبه رو عوض کرده و یه قاشق بزرگتر گذاشته تا پیمونه اش بیشتر بشه، برای هیچ کانال تگرامی کپی پیست نمیشه و توی هیچ کافه ایی خونده نمیشه و هیچ کس برای هیچ کس دیگه زمزمه ش نمیکنه...
عاشقانه های آشپزخونه ایی زیاد دارم. و لیست غذاهایی که توشون زردچوبه استفاده نمیشه هم همینطور... و امان از وقتایی که باید دست رو از سمت ظرف زردچوبه عقب کشید. و امان از تمام وقتهایی که همینجا، کنار همین پنجره، بدون هیچ قاشق زردچوبه ایی، بدون مردی که قرار باشه روی میز 6نفره ی هال بشینه و غذا رو تست کنه، پای عاشقانه های کافه نشینی رو به حریم زنانه ی آشپزخونه باز کردم و سیگارم گوشه ی لبم؛ دنبال فندکم گشتم...