هفت ساله ام انگار...
تازه خانم معلم به ما یاد داده که هر بهاری که آدم توی زندگیش دیده، یعنی یه سال از عمرش گذشته.
هفت ساله ام انگار...
خانم معلم به ما گفته برید خونه و از مامان بابا و خواهر برادراتون بپرسید چند بهار دیدن. (من توی دلم همیشه از این جمله خوشحال میشدم. چون هم خواهر داشتم و هم برادر. بر خلاف حنانه که همیشه میگفت خانم اجازه ما برادر نداریم ها. یا بر خلاف پرستو که خواهر نداشت... من همشه با پز میگفتم چشممممم...)
هفت ساله ام انگار...
بلاخره مامان اومد دنبال آتنای خوشحال و با هم برگشتیم خونه و شب از لیلا و رضا و مامان پرسیدم شماها چندتا بهار دیدید؟ هرکدوم یک عدد گفتند و منم با مداد صورتی رنگی که رضا برام خریده بود و با پز مدرسه می بردم، توی دفترم عدد ها رو گنده ی گنده نوشتم. نوبت بابا بود....
هفت ساله ام انگار...
"تعداد بهارهایی که بابا دیده چرا اینقدر زیاده؟"! وا رفته ام روی فرش. روی بالشتی که مامان همیشه جلوی تلوزیون بهم میداد تا سرمو بزارم روش و برنامه نگاه کنم. عددی که بابا گفت توی سرم مدام می چرخید. عدد به طرز هولناکی زیاد بود. به طرز رعب آوری یک هو بابا رو بالا دیدم. بالای بالای بالا
هفت ساله ام انگار....
عدد هایی که بچه ها آورده اند رو گوش میدم. عددی که جلوی اسم بابا نوشته ام برام شکلک در میاره. زنگ میخوره. نای پا شدن ندارم. بابای من چرا انقدر پیره؟!
هفت ساله ام انگار
هفته ها و هفته هاست که تب کرده ام. هرشب بابا رو چک میکنم که نمرده باشه توی خواب. هر صبح که من رو می رسونه مدرسه محکم بغلش میکنم تا مبادا یک هو بمیره... یواشکی گریه میکنم و آرزو میکنم کاش بابا نمیره... هفته ها و هفته ها درگیر این کابوسم تا بلاخره لیلا میفهمه حالمو. وسط یه گریه ی یواشکی می بینه منو و بغلم میکنه... لیلا خوب میکنه حالمو با حرفای خواهرانه اش. با منطق مادرانه اش.
هفت سال بعد. و هفت سال بعدتر و هفت سال بعدش گذشته و حالا بابا حالش خوب نیست... هیچ حالش خوب نیست و من پرت شده ام به تهه اون کابوس ها. هفت ساله ام انگار. با همون چک کردن های یواشکی نیمه شب که "بابا نفس میکشه؟". هفت ساله ام این شبها دوباره. با همون نگرانی. با همون عدد زشت شناسنامه ی بابا. با همون گریه های یواشکی....