مست بودیم هر دو... من شاید حتی کمی بیشتر از اون...
مست بودیم و چشممون به ساعت افتاد که یک هو رسیده بود به 8. تو خونه ی اونا بودیم و باید جمع می کردیم تا کم کم بریم سمت خونه ی من و منو برسونه. انقدری راه بود که اگر راه میوفتادیم تا 10 شاید می رسیدیم... نمیشد اونشب اونجا بمونم و باید بر میگشتم خونه. با یه گیجی دلچسبی لباسمو پوشیدم و دوبار خط چشممو پاک کردم و از اول کشیدم و باز هم آخرش کج و کوله بود. با خنده نشونش دادم و گفتم خیلی بده نه؟ با خنده مثلا دقت کرد به چشمام. اومد جلو تا دقیق تر ببینه. بعد چشامو بوسید و گفت نه هیچ هم بد نیست... مست بودیم هر دو. بعد غش غش خندیدیم و بلاخره حاضر شدیم و من کوله مو انداختم کولم و راه افتادیم. منتظر نموندم کفششو بپوشه و بهم برسه. هیچ وقت عادت نداشتم وایسم تا بیاد. همیشه وقتی دکمه آسانسورو میزدم اون تازه در واحد رو باز میکرد که پشت سرم راه بیوفته و من بی توجه بهش می رفتم و بعد سرخوش تا سر کوچه قدم میزدم و اون می رسید بهم. اون شب هم همینطور. با این فرق که وقتی دکمه آسانسورو زدم و چرخیدم سمت آینه، تمام پهنای صورتم خنده بود. دقت کردم ببینم اصلا شالمو درست سرم کردم یا نه. ولی توی آینه فقط خنده می دیدم. تو پارکینگ لی لی کنان رفتم سمت در و بعد که درو بستم حس کردم چرا انقدر در امروز گنده بود...؟  بعد چند قدم عقب رفتم و به در نگاه کردم و دیدم بله از در ماشین رو اومدم بیرون نه در عبور افراد. دوباره غش غش خندیدم و راه افتادم به سمت کوچه.
رسیدم به سر کوچه حس کردم سردمه. نوک دماغم یخ زده بود.هوای تهران خنک خنک شده بود و من پالتوم جیب نداشت تا دستامو فرو کنم توش. حس میکردم آدما نقطه های رنگی متحرکی اند که باید تمرکز کنم تا بتونم از هم تمیزشون بدم. بازی جالبی به نظرم اومد.  به آدما نگاه میکردم که از پشت بهم رسید و دستمو گرفت و گفت بیا از این سمت.
مست بودیم هردو و من مست تر از اونی بودم که حواسم باشه بهش بگم سردمه و دستمو ول نکنه. چسبیده بودم بهش توی پیاده رو. نمیدونم چی میگفتم ولی یک ریز حرف میزدم و اونم با حوصله گوش میداد و می خندید و بعد با هم می خندیدیم. من نمیتونستم درست راه برم. برای اینکه کمکم کنه بازوشو آورد که انگار یعنی بغلش کن. دو دستی گرفتمش. دیگه معلق نبودم. دیگه سرم منگ نبود و رو هوا راه نمیرفتم. دیگه از لبه ی جدول، از پله های مترو، از ارتفاع بین تاکسی و زمین نمیوفتادم. دو دستی گرفته بودمش...
آخرای مسیر بود. نزدیک خونه بودیم. فرو رفته بودم کنارش روی صندلی تاکسی و اون همچنان دستمو گرفته بود. گرم شده بود چشمام. سرمم گرم بود. سنگین بود. باید بهش میگفتم چقدر دوستش دارم. توی ذهنم تصویر نامرتبی از زمان بود که داشت میگذشت و من داشتم از دستش میدادم و باید به این مرد با این بوی عطر دلچسبش میگفتم حرفمو...  سرمو بردم سمتش. میخواستم سرشو بیاره جلو تا زیر گوشش بگم. راز بزرگمو بهش بگم... سرمو بردم سمش و اون به جای خم کردن سرش، پیشونیمو بوسید. خندیدم باز. بازوشو دوباره دو دستی گرفتم تا نیوفتم. نزدیک بود بیوفتم باز... شما تا حالا روی صندلی عقب تاکسی نیوفتادید از هول؟ من ولی نزدیک بود بیوفتم اون لحظه. اگه نگرفته بودمش افتاده بودم.