خستهام امروز. اصلا حس میکنم از شدت کلافگی گریمه... از اینکه آدما ملاحظه نمیکنن، یکم مراعات نمیکنن دلخورم. توی خونه صدای تلوزیون و سروصدا و هود و تبلت ارغوان با هم قاطی شده و کلافهترم کرده.
دارم همزمان با ارمغان حرف میزنم و برام تعریف میکنه چی به سر گوشیش اومده. حرفاش تموم میشه و من برخلاف همیشه پرحرفی نمیکنم. میپرسه چرا پکری؟ پکر؟ نیستم... بهش میگم پکر نیستم فقط خسته ام. دلم امروز یه جمعه خلوت میخواد. بهش میگم دلخورم اصلا از همه. دلداریم میده. پیشنهاد میده یه قهوه برای خودم دم کنم و یه ماتیک قرمز هم بزنم که جای لبم بمونه رو لبه فنجون... بهش میگم کاش یکم ملاحظه میکردن. میگه «اونا کارشون طبیعیه، اومدن خونه بابا مامانشون. مشکل ماییم که هنوز توی اون خونه ایم».
قاشق از دستم افتاد روی پام. میشینم کف آشپزخونه. زورم به امروز نمیرسه. زورم به اینهمه نخواستنه امروز نمیرسه. زورم به اینهمه تحمیلی که امروز داره بهم میشه نمیرسه.