کارایی که پری خانم میخواست برای عروسی دخترش قبل رفتن به استرالیا و برپایی جشنشون بگیره رو با هم تموم کردیم. به چیزهای قشنگی که جور شده نگاه میکنم. به کارت عروسیشون. به متنی که قراره خونده بشه توی کلیسا. به بسته ی هدیه ی روی مراسم.
 لباس عروس رو دیدم. از رسومات استرالیایی ها شنیدم و دیدم. لباس ها. تشریفات ها... با خودم فکر میکنم نیمه ی گم شده ی من شاید یک ایرانی نیست و برای همینم هنوز پیدا نشده.  کنار سفره عقد های ایران من خوشبختی رو پیدا نکردم. فکرِ رفتن و قبول پیشنهاد عمو سیامک برای بستن چمدون و سفر یه طرز عجیبی در من ولوله ایجاد کرده. حس میکنم نیمه ی گم شده ام باید یه جایی توی صحرای مغولستان باشه. شاید هم توی شمال اسکاندیناوی. نمیدونم شاید هم توی قوانین زمخت آلمان. یا حتی تبت...  و یه روز، دستمو میگیره و به زبان ِ مادری ِ خودش بهم میگه هرگز عزت نفس منو له نمیکنه و بهم خیانت نمیکنه...