چند وقت پیش با یکی حرف میزدم که هر پلنی برای زندگیش ریخته بود به بنبست رسیده بود. اون شب آخرین تیری که براش مونده بود هم به هدف نخورده بود. من بلد نبودم دلداریش بدم. حالش بد بود و من نمیدونستم چی باید بهش بگم که از اون حس ویرانی در بیاد. بهش گفتم می فهممت... بهش گفتم لوزر بودن رو می فهمم. گفت لعنت به این زندگی من نمیخوام لوزرباشم. من هرکاری کردم لوزر نباشم.... حتی اون حرفش هم می فهمیدم.... منم دلم نمیخواست اینجوری بشه. منم همه زورمو زده بودم. تنهایی انتخاب من نبود. اصلا نبود. ده سال فرار کردم ازش اما نشد. حالا یه تنهایی عمیقی رو دارم تجربه میکنم که سوز ِ سرمای پیری رو تا مغز استخونم می بره. به چشمای غمگین ِ توی آینه نگاه میکنم و خط چشممو ترمیم میکنم و بر میگردم روی تخت با کتاب ها سرگرم میشم... ما جنگ را باختیم الکساندارا. ما جنگ را باختیم