اجرا رسیده بود به اوجش... پاشدیم که وایسیم و بلند
تر هورا بکشیم. رسیده بود به آهنگ "باران تویی". لابلای نورهای سفید و آبی،
جایی بین دود هایی که تمام سالن رو پر کرده بود، کلمات رسیده بودن به " به سمت
ماندنت راهی نمی شوی چرا/ گاهی ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها" غرق بودم توی
صداها. توی خاطره ها. پرت شده بودم به جنگل های آمل. به جاده ی مه آلود اون عصر به
سمت شمال. به وقتی که برام حرف میزدی و حرف میزدی و حرف میزدی و من به این فکر میکردم
که چطور میشه انقدر یک مرد رو دوست داشت و از خوشبختی نمُرد... دستاشو حس کردم از پشت نزدیک کمرم رسیدن. سردم شد یک هو. چیزی تا سُر خوردنم
توی اون مه و تاریکی و اضطراب نمونده بود. دست راستش رو دورم پیچید و صورتشو نزدیک
کرد به گوشم و گفت "تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را". بهانه؟! حس کردم دلم بیشتر از هر زمانی دلتنگ تو
شد. بهانه ایی جز تو نمیدونستم اون لحظه. بهانه ی تمام وقتهایی که موقع شنیدن این ترانه
دستمو گرفته بودی و فشار داده بودی که بدونم هستی... دستشو از دورم عقب زدم. اصراری
نکرد. حرفی هم نزد. فهمیده بود جوابم چیه. روی دورِ آرومِ آهنگ ها افتاده بودیم و فاصله
بین زنی که سرپا ایستاده بود و خودشو از لای دستای یک مرد موقر فراری داده بود تا زنی که بی انرژی روی صندلی سالن
نشسته بود و به آهنگ "غزل نشد" گوش میداد و دستاشو توی جیبش قایم کرده بود،
انگار همون گردنه ی برف و بورانیِ زندگی بود
که تو توش ماشینو زده بودی کنار برای عکاسی و
زیر لب می خوندی "به لب رسیده جان/ کجایی؟"