یکی از صميمي ترين دوستانم
داره مادر ميشه ، و من هنوز درگير تنهایی ایی ام كه نمي دونم ته ش چيه ! صميمي ترين دوستم
از رشد جنينِ ش هيجان زده س ، اما من هنوز دارم به خواستن يا نخواستن یک مرد فكر ميكنم .
یادم اومده که دارم پیر میشم... دارم کم کم پا به میانسالی می زارم. حتا گاهي به اين فكر ميكنم كه باید کم کم منتظر
باشم كمردرد و زانو دردهاي پيري م شروع شن و ديگه شايد نتونم از روي پله هاي عابر پياده
برم بالا ! ديگه نتونم حتا به راحتي پامو از روي جدول وسط خيابون عبور بدم ! مث مادرم
كه ديگه حتا نمي تونه دست منو بگيره و ببره همون بستني فروشي كه چنتا پله داشت و هميشه
بعد از رفتن به بازار منو به اونجا مي برد.... شبا گاهی کنار پنجره می ایستم و به
تاریکی نگاه میکنم. به خودم فکر میکنم که وایسادم و عبور زندگی رو تماشا میکنم.
...
هميشه فكر مي كردم يه زن سي
ساله، اينجوري ، شكل الانِ من نيست . یه زن سی ساله
شاید شبیه زنيِ كه توي خونه خودش داره بهترين غذا رو اماده ميكنه واسه همسرش و شايد
هم ، هر از چند گاهي دستي ميكشه به شكمش و نخودي ميخنده از لذتِ موجودي كه درونش هست. نمي دونم... هرچي كه هست، اون زن شكل من، اينقد تنها و نگران نيست.