دیشب فهمیدم توی دوربین احمد و فهمیه جا مونده بودم‌. جا موندم توی یه عصر تابستونی دریاکنار و من و احمد و فهیمه و اون چای طعم هلو که احمد برخلاف تصور من، دوستش نداشت و بهش گفته بودم معمولا مردای ایران می پسندنش و احمد فهمیده بود لابد تو دوست داشتی. که  تو یه زمانی «کل مردای ایران» بودی برای من...
توی ‌دوربین احمد جا موندم. توی اون کانن ۶۰D لعنتی که تمام اون دو روز ازش فرار کرده بودم که صدای شاترش هم برام عذاب آور بود و امشب بعد اینهمه ماه‌ برام عکس های یهوییش رو ‌فرستاده...
جا موندم آقا. دوربین احمد که سهله،  بدجور جا موندم روی صندلی پلاستیکی های ساحل زندگی ایی که یه زمانی دوتابی با خنده روشون ولو میشدیم و چند دقیقه بعد پا میشدیم و دنبال یه پک از اون دو سیب تو، میدویدیم سمت خونه....

هوم؟





به نظرت اگه رنگ موهامو پرکلاغی کنم و بعد دستامو وا کنم، می تونم بپرم؟ 


امشب از اون شباییه که انگار یه عمره گریه نکردم و یه عمر گریه پشت پلکم سنگینی میکنه. 
میگذره امشبم. 
میدونم.
 اما کاش یکم قوی تر بودم





چند وقت پیش با یکی حرف میزدم که هر پلنی برای زندگیش ریخته بود به بنبست رسیده بود. اون شب آخرین تیری که براش مونده بود هم به هدف نخورده بود. من بلد نبودم دلداریش بدم. حالش بد بود و من نمیدونستم چی باید بهش بگم که از اون حس ویرانی در بیاد. بهش گفتم می فهممت... بهش گفتم لوزر بودن رو می فهمم. گفت لعنت به این زندگی من نمیخوام لوزرباشم. من هرکاری کردم لوزر نباشم....  حتی اون حرفش هم می فهمیدم.... منم دلم نمیخواست اینجوری بشه. منم همه زورمو زده بودم. تنهایی انتخاب من نبود. اصلا نبود. ده سال فرار کردم ازش اما نشد. حالا یه تنهایی عمیقی رو دارم تجربه میکنم که سوز ِ سرمای پیری رو تا مغز استخونم می بره. به چشمای غمگین ِ توی آینه نگاه میکنم و خط چشممو ترمیم میکنم و بر میگردم روی تخت با کتاب ها سرگرم میشم... ما جنگ را باختیم الکساندارا. ما جنگ را باختیم



کارایی که پری خانم میخواست برای عروسی دخترش قبل رفتن به استرالیا و برپایی جشنشون بگیره رو با هم تموم کردیم. به چیزهای قشنگی که جور شده نگاه میکنم. به کارت عروسیشون. به متنی که قراره خونده بشه توی کلیسا. به بسته ی هدیه ی روی مراسم.
 لباس عروس رو دیدم. از رسومات استرالیایی ها شنیدم و دیدم. لباس ها. تشریفات ها... با خودم فکر میکنم نیمه ی گم شده ی من شاید یک ایرانی نیست و برای همینم هنوز پیدا نشده.  کنار سفره عقد های ایران من خوشبختی رو پیدا نکردم. فکرِ رفتن و قبول پیشنهاد عمو سیامک برای بستن چمدون و سفر یه طرز عجیبی در من ولوله ایجاد کرده. حس میکنم نیمه ی گم شده ام باید یه جایی توی صحرای مغولستان باشه. شاید هم توی شمال اسکاندیناوی. نمیدونم شاید هم توی قوانین زمخت آلمان. یا حتی تبت...  و یه روز، دستمو میگیره و به زبان ِ مادری ِ خودش بهم میگه هرگز عزت نفس منو له نمیکنه و بهم خیانت نمیکنه... 



اجرا رسیده بود به اوجش... پاشدیم که وایسیم و بلند تر هورا بکشیم. رسیده بود به آهنگ "باران تویی". لابلای نورهای سفید و آبی، جایی بین دود هایی که تمام سالن رو پر کرده بود، کلمات رسیده بودن به " به سمت ماندنت راهی نمی شوی چرا/ گاهی ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها" غرق بودم توی صداها. توی خاطره ها. پرت شده بودم به جنگل های آمل. به جاده ی مه آلود اون عصر به سمت شمال. به وقتی که برام حرف میزدی و حرف میزدی و حرف میزدی و من به این فکر میکردم که چطور میشه انقدر یک مرد رو دوست داشت و از خوشبختی نمُرد...  دستاشو حس کردم از پشت نزدیک  کمرم رسیدن. سردم شد یک هو. چیزی تا سُر خوردنم توی اون مه و تاریکی و اضطراب نمونده بود. دست راستش رو دورم پیچید و صورتشو نزدیک کرد به گوشم و گفت "تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را".  بهانه؟! حس کردم دلم بیشتر از هر زمانی دلتنگ تو شد. بهانه ایی جز تو نمیدونستم اون لحظه. بهانه ی تمام وقتهایی که موقع شنیدن این ترانه دستمو گرفته بودی و فشار داده بودی که بدونم هستی... دستشو از دورم عقب زدم. اصراری نکرد. حرفی هم نزد. فهمیده بود جوابم چیه. روی دورِ آرومِ آهنگ ها افتاده بودیم و فاصله بین زنی که سرپا ایستاده بود و خودشو از لای دستای یک مرد موقر  فراری داده بود تا زنی که بی انرژی روی صندلی سالن نشسته بود و به آهنگ "غزل نشد" گوش میداد و دستاشو توی جیبش قایم کرده بود، انگار همون گردنه ی برف و بورانیِ  زندگی بود که تو توش ماشینو زده بودی کنار برای عکاسی و  زیر لب می خوندی "به لب رسیده جان/ کجایی؟"



زن ایزدیِ اسیری ام امشب که وسط خون و درد و رنج واسارت و کنیزکی ، لابلای بوی تعفن تنِ مردِ زندانبان، دلش یهو پرکشیده به گرمی ِ دستهای مردی که نمیدونه کجاست، که حتی نمیدونه چطور سلاخی شده.... 


من از اون دسته زنانی نیستم که کسی بعد جدایی دلش براشون تنگ بشه... من از اون دسته زنانی نیستم که مردی یک غروب بی هوا، دستش بره روی تلفن و بهش زنگ بزنه. که نتونه جلوی دستشو بگیره و بهش زنگ نزنه! من از اون زن هام که مردها، حتی مردهای عمیقا وابسته، از یک جا به بعد به کل میزارنش کنار... از اون دسته از زن ها که معشوقه ی خوبی اند اما، دوست خوبی نیستن. فکر میکنم به خاطر این باشه... نمیدونم... ولی به نظرم آدم ها فقط دوستانشون رو کنار نمیزارن. کاش بلد بودم دوست باشم. کاش لااقل دوست تو یکی می شدم. به یادم میوفتادی....  فقط تو یکی... 



  نه اینکه ندونم ها. نمیتونم

..




مامان قبل شب بخیر میاد میشینه لبه ی تخت و میگه: میخوای بابا برات فردا یکی از اینا بخره؟ به فوتو پلیر خراب شده ام نگاه میکنم. دکمه ی سبز رنگش رو محکم تر فشار میدم بلکه دلش به رحم بیاد و لود شه... امشب به طرز غریبی دلتنگ مردی ام که یه زمانی اسمش همسر بود و حالا حتی صداش هم یادم نمیاد.... فوتو پلیرم کار نمیکنه. تنها جایی که ازش چندتا دونه عکس جا مونده اونجاست. آخرین باری که روشنش کردم دو سال پیش بود.  به مامان نگاه نمیکنم و در حال کلنجار رفتن با دستگاه بهش میگم نه نیاز نیست. مامان حتی نمیدونه چیه. مامان حتی نمیدونه اگر این امشب این دستگاه کوچولو روشن میشد با عکس هایی که از سه چهار سال پیش توش مونده میشد شام غریبان بگیرم. مامان فقط فکر میکنه یه وسیله ی مهم خراب شده. مامان دوباره قبل از رفتن میگه "مطمئنی؟ بزارش رو میز بابا برات عین همینو میخره. غصه نداره که مادرجون. اینبار نگاهش میکنم. با لبخند میگم آره قربونت برم، غصه نداره که، شب بخیر

.





اگر شما جزو آن دسته از زنانی هستید که مردی را کنار خود دارید که نامجو باز است، که "معشوق جان به بهار آغشته" را به شما تقدیم میکند، که آن را مرتب برایتان زمزمه میکند، که وقتی از پشت بغلتان میکند موهایتان را بو می کشد زیر گوشتان میگوید "از هوش می...... روم"، که وقتی خسته و عصبی و از او دلخورید، به جای صبح بخیر برایتان می نویسد :" صبحانه ی گلوگاه پنهانیِ منی..." و شما پرنده می شوید.   شما، بله شما، لازم است به شما یادآوری کنم زادروز تولد براهنی را... زاد روز تولد خالق این عاشقانه و بانیِ این معاشقه را...








کاری به آمارهای مسخره ی جهانی ندارم، به تاریخ هم همینطور... رابینسون کروزوئه در دورانی که توی اون جزیره تنها بود(به دور از آدما، اقوام و خانواده) خوشبخت ترین انسان تاریخ تا به امروز بوده و بس!

بزرگ که شدم رابینسون کروزوئه میشم. با جزیره ایی خالی از آدمها. بدون کاغذ و قلم حتی




مامان داره تلفنی با لیلا در مورد ماجرای خمینی شهر حرف میزنه. رسیده به اونجای ماجرا که آخه انصافشون کجا بود بچه رو دوباره زجر دادن.... داره تعریف میکنه که یهو یادش میاد منم دارم میشنوم حرفاشو. یهو هول میشه. به لیلا میگه "البته اونقدرا هم بچه نبوده شاید. نوجوان بوده. درد نکشیده" خنده ام میگیره. میگم چرا اتفاقا خیلی کوچولو بوده. نمیدونم لیلا چی میگه بهش پشت تلفن. مامان میگه "حالا بچه هم بوده قبول، دیگه بی حسی زده بودن دیگه، درد حس نکرد". دیگه خنده ام میگیره. از راه دور براش ماچ می فرستم و پا میشم میرم پشت پنجره






امروز مادر دختری 9 ساله ام که نمی داند به دخترکِ مو خرمایی ریزمه میزه ایی که دارد کنار سفره ی نهار قاشقش را از دهانش به کاسه ی ماست فرو می کند و لقمه هایش را نجویده قورت می دهد و دومین لیوان نوشابه اش را با سواستفاده از سکوت من برای خودش سرکشیده توضیح بدهم چرا وقتی موضوع انشای "دوست دارید در آینده چه کاره شوید" را با هیجان پیش از شستن دستهایش برایم گفته بغلش کرده ام و زار زار گریسته ام...



برای مریم و خودم. برای سی سالگی مان




یکی از صميمي ترين دوستانم داره مادر ميشه ، و من هنوز درگير تنهایی ایی ام كه نمي دونم ته ش چيه !  صميمي ترين دوستم از رشد جنينِ ش هيجان زده س ، اما من هنوز دارم به خواستن يا نخواستن یک مرد فكر ميكنم . یادم اومده که دارم پیر میشم... دارم کم کم پا به میانسالی می زارم. حتا گاهي به اين فكر ميكنم كه باید کم کم منتظر باشم كمردرد و زانو دردهاي پيري م شروع شن و ديگه شايد نتونم از روي پله هاي عابر پياده برم بالا ! ديگه نتونم حتا به راحتي پامو از روي جدول وسط خيابون عبور بدم ! مث مادرم كه ديگه حتا نمي تونه دست منو بگيره و ببره همون بستني فروشي كه چنتا پله داشت و هميشه بعد از رفتن به بازار منو به اونجا مي برد.... شبا گاهی کنار پنجره می ایستم و به تاریکی نگاه میکنم. به خودم فکر میکنم که وایسادم و عبور زندگی رو تماشا میکنم.
...
هميشه فكر مي كردم يه زن سي ساله، اينجوري ، شكل الانِ  من نيست .  یه زن سی ساله شاید شبیه زنيِ كه توي خونه خودش داره بهترين غذا رو اماده ميكنه واسه همسرش و شايد هم ، هر از چند گاهي دستي ميكشه به شكمش و نخودي ميخنده از لذتِ موجودي كه درونش هست. نمي دونم... هرچي كه هست،  اون زن شكل من،  اينقد تنها و نگران نيست.