..




مامان قبل شب بخیر میاد میشینه لبه ی تخت و میگه: میخوای بابا برات فردا یکی از اینا بخره؟ به فوتو پلیر خراب شده ام نگاه میکنم. دکمه ی سبز رنگش رو محکم تر فشار میدم بلکه دلش به رحم بیاد و لود شه... امشب به طرز غریبی دلتنگ مردی ام که یه زمانی اسمش همسر بود و حالا حتی صداش هم یادم نمیاد.... فوتو پلیرم کار نمیکنه. تنها جایی که ازش چندتا دونه عکس جا مونده اونجاست. آخرین باری که روشنش کردم دو سال پیش بود.  به مامان نگاه نمیکنم و در حال کلنجار رفتن با دستگاه بهش میگم نه نیاز نیست. مامان حتی نمیدونه چیه. مامان حتی نمیدونه اگر این امشب این دستگاه کوچولو روشن میشد با عکس هایی که از سه چهار سال پیش توش مونده میشد شام غریبان بگیرم. مامان فقط فکر میکنه یه وسیله ی مهم خراب شده. مامان دوباره قبل از رفتن میگه "مطمئنی؟ بزارش رو میز بابا برات عین همینو میخره. غصه نداره که مادرجون. اینبار نگاهش میکنم. با لبخند میگم آره قربونت برم، غصه نداره که، شب بخیر