فکر نمیکنم از اول تصمیمش این بوده باشه که این حجم از تنهایی رو بده به یه نفر. همینجوری  بی هوا کفگیر کشیده و ریخته توی سبد من، بعد گفته حالا الان یه لحظه صبر کن میزارمش روی ترازو و سهمتو درست بهت میدم... بعد یهو تلفنش زنگ خورده. عزیزش بوده لابد. شاید هم یکی دیگه از بچه های شاکیش. شاید هم یکی از کارمنداش... خلاصه تلفنش زنگ خورده و من سبد به دست با اون کفگیر بزرگ تنهایی وایسادم تا بیاد و ترازو کشی کنه و سهممو بده و بعد برم پی زندگیم...


نیومد ولی


یادش رفت خب


اشکال نداره. درکش میکنم.