زمان را بسته ای پشت اسب پلاستیکی ات
و میکشی به دنبال هجاهای کوتاه خنده هات
و من آغشته به سایه ات
زیر تکبر عقربه ها
با ساعتها کلنجار می روم

گاهی می ایستی
و خیره میشوی به نیمکره های چشم من
که در مدار آفتاب می چرخند
و من تجربۀ چشم های تو را
در شعرهایم نقاشی میکنم

هر روز همچون گنجشگکان مادر
در دهانت آواز می گذارم
و زبان مُرس ِ کفشهای زنانه را یادت می دهم
تا در مسیر مرموز هوسهایم
حرکت پاهای مرا پیش بینی کنی


بزرگتر که شدی
اشتهای باریک یک روزنه را برای نور
می فهمی
و تمام سلولهایت را
می بخشی به بیماران تک سلولی
مثل خود من
که سی پاره های هستی ام را
سی سال تمام
به کارتون خوابهای ِ کنار روسپی خانه ها بخشیدم


میتوانی از این هم بزرگتر شوی
و پایت را از گلیم این کاغذها فراتر بگذاری
و از روبرو تماشایم کنی
که چگونه با گلایه هایی که صورتشان را به پنجره چسبانده اند
حرف میزنم !


بیرون ازکادر این کاغذها
زنان گرسنه ای شیرهایشان را
دریخچالهای ساید بای ساید فریز میکنند
و مردان آشفته ، معشوقه هایشان را می جوند
و روی تفالۀ زنهایشان
مرثیه می خوانند

بیرون ازکادر این کاغذها
فانوسهای دریایی
به احترام قربانیان دریا
تا ابد سکوت کرده اند
و بومیان ساحلی
از شنیدن حباب ماهی ها
دلزده شده اند

بیرون از کادر این کاغذها
لاشخورهای حامله
ویار دندانهای شیری کهکشان را دارند
و آسمان را چنان دریده اند
که هر روز ستاره ای روی زمین می افتد
و مردمِ شاغل ِ بی تفاوت
با ماشینهایشان از روی ستاره ها رد میشوند


بیرون از کادر این کاغذها
جنگ جهانی سردی
همه را کبود کرده
و قرار است به خاطر صلح جهانی
کودکان بیشماری زاده شوند
تا سوزانده شوند
قرار است تمام بزرگترهای دنیا
در این جشن سرمایه گذاری کنند!


حالا انتخاب با توست!

می توانی از حقیقت این کاغذ هم بیرون بزنی
و آغوشم را از تنت پر کنی
و برای " پری کوچک غمگینی "
که سرطان کابوس گرفته
نی لبک بنوازی
.
.
.

بعدها می توانی زندگیت را با این شعر
شروع کنی :

پدرت مردی بود " که هرگز زاده نشد "

و تو شاید
خیالی بودی در سبدی روی نیل
یا جنازه ای روی صلیب

و مادرت
مریم فاحشه ای بود
که باتمام خدایان یونان
معاشقه میکرد....



(ساناز زارع ثانی - " آواز زمان " )