دوست سوئدی من در حالی که شلوارکش را پایش می کند از پشت دوربین برایم دست تکان می دهد و میگوید گرمای امسال در اروپا بی سابقه است. اینجا بهشت شده انگار. می خندم و برایش دست تکان می دهم و می گویم اینجا هم مثل همیشه، مثل همه ی سال، جهنم است. می گوید اگر همان موقع که امضای آزادی ات را کردی حاضر بودی بیایی اینجا الان تو هم با من می آمدی به مهمانی امشب و انقدر بی حوصله و خموده نبودی. می خندم. از ته دل می خندم و می گویم چقدر باید بگم، چون چاقم و نمیتونم شلوارک تو رو بپوشم نمیام اونجا. با خننده ماچ می فرستد و در حالی که بای بای می کند می گوید: چاق نه اما احمقی که نمیایی
دوست سوئدی من می رود تا به مهمانی عصرانه ش برسد. من روی تخت لمیده ام و روی تیتر خبرهای این روزهای وطنم سُر میخورم و آدامس خرسی ام را باد می کنم تا یادم برود همه ی تیترها، همه ی حرفها، احکام، ممنوعیت ها. همه ی بندهای بسته به بال زنانگی ام. همه ی جک هایی که در کمال تعجب واقعی اند و هرچه بیشتر می شنویم بیشتر مبهوت می شویم