بعد از3 سال مهمان خانه ی خاله ی بزرگمم باز...
با پای چپم در را باز می کنم ...خاکستری ترم از خاطرات سالهایی که گذشت ... پیر و خموده و خسته...
شال سیاهم را می کشم جلو ودستانم را از جییم در می آورم ...می نشینم روی یکی از همان
مبلهای قدیمی و زهوار در رفته... همان هایی که وقتی بچه بودیم خاله دعوایمان می کرد
تا از رویش نپریم. همان که حامد و من و حسن عصر های داغ تابستان چمپره میزدیم کنارشان
و دستهای کثیفمان را رویش می کشیدیم و دوباره خاله دعوایمان می کرد...
خاطرات روی نیمکره های مغزم قل می خورند ... تمام
جمجمه ام را عطش سیگار برداشته... لم می دهم روی مبل و تلفنم را توی جیبم جابجا می
کنم و سعی می کردم مقابل چشم های خاله نباشم. با دست راستم، انگشت دوم دست چپم را لمس
می کنم و چشم هایم سرگردانند.
خودم را با پذیرایی و شستن ظرف ها و درست کردن تلفن
شوهر ِ دخترخاله سرگرم می کنم اما بی فایده است. در آشپزخانه گیر می افتم و سوالها
یکی یکی هوار می شوند... همه بعداز سالها مرا دیده اند و همه دورادور خبرها را شنیده
اند. فرار ممکن نیست. "چرا؟" "آخه مگه میشه" "راستشو بگو
چی شد" "آخه چجوری میشه فقط سه ماه ؟!" "مگه عاشقت نبود؟" ها کلافه ام کرده
دوباره بر میگردم روی مبل قدیمی. تنم شلاق خورده
است انگار ...روزگارم را مثل بچه های کوچه های خاکی تیم های فوتبال های بازنده باخته
ام ...صدای کریه همسر سابقم در گوشم خودنمایی
می کند وقتی برایم از خوشبختی می گفت... و
من به بلاهت گذشته ها فکر می کنم. به روزهایی که فکر میکردم میشود اعتماد کرد و میشود
آدم ها را باور کرد ومیشود با این اعتماد، زندگی را ساخت اما فهمیدم که فقط می شود باخت... دوباره با دست راستم، انگشت
دوم دست چپم را لمس میکنم و اینبار دردم میگیرد