مهمونام تازه بیدار شدن، توی هال غلغله است، از یه طرف لیلا و رضا و بچه ها هم طبق روال همه ی جمعه ها اومدن و خونه حسابی شلوغه، از طرف دیگه دوباره میز صبحانه می چینم برا مهمونای خودم. از طرف اونور تر آشپزی میکنم برای نهار، از طرف اینور یه سری بسته با پیک رسیده و ریخته اند روی بالکن، باید مواظب باشم بچه ها خرابشون نکنن، مهمونم هم امروز بی حوصله است و باید حواسم بهش باشه و با حرف و لبخند یه جوری تحملشو ببرم بالا تا یکی دو ساعت صبر کنه بعد نهار فرصت کنم دستشو بگیرم و از این شلوغی فراریش بدم کنار ساحلی پیاده رویی گوشه ی دنجی. ناخون شصتمم شکسته و دست راستمم سوخته چون دقیقا وقتی داشتم آخرین لیوان های چایی رو می شستم یهو یادم افتد وای غذا داره می سوزه. یه قولی هم دادم که یه چیزی بفرستم ولی هنوز تمومش نکردم ، فردا هم قراره بریم پیکنیک و خب طبیعتا یه چیزایی باید آماده بشه از الان برای فردا، اتاق ها بهم ریخته است، گوشه کنایه ها از نرسیدن به درست پذیرایی کردن هم هست. رختای توی ماشین هم هنوز پهن نکردم... خلاصه بدجوری همه چیز ریخته بهم اما چند دقیقه است نشستم کف آشپزخونه و امیر رسایی توی گوشم میخونه "من میخوام مثل تو باشم، من میخوام اما نمیشه، انگار از اول عمرم، تو با من بودی همیشه