امروز یک ساعت تمام حرف زدم...
یک ساعت تمام یک ریز از موضوع مبهمی که جرقه اش
توی ذهنم زده شده حرف زدم و آدمها با تخصص های مختلف بهم گوش دادن تا راهنماییم کنن.
وقتی نشستم روی تخت خنده ام گرفته بود و با خودم فکر کردم توی زندگی هم خیلی وقتا پیش
میاد که مجبوری هی حرف بزنی هی حرف بزنی هی حرف بزنی در حالی که خودت هم نمیدونی بعد
این جمله ات که داری میگی باید جمله ی بعد رو چی بگی... مجبوری توضیح بدی در حالی که
خودت نیاز به توضیح داری... مجبور بفهمونی در حالی که خودت هنوز همه چیز برات مبهمه