هرشب همین حوالی که می رسه قرص آخر شبم رو زیر زبونم می زارم و راه میوفتم.

یادم هست که بابا اگر با کولر روشن بخوابه سردش میشه (خودمم سرمایی ام. اما سرمایی که بابا حس میکنه از کهولت سنشه، خیلی فرق میکنه با سرمایی بودن ِ من) راه میوفتم و اول کولرو خاموش میکنم. بعد در حالی که قرص تلخم زیر زبونم ذره ذره آب میشه پنجره ی هال، بعد پاورچین پاورچین اتاق مامان اینا و در نهایت میرسم به پنجره ی آشپزخونه...

پنجره اش رو باز میکنم و وامیستم جلوی اون هرم گرمایی که یک هو به صورتم میخوره. آب دهنم رو با ته مونده ی قرص قورت میدم و از کشوی سوم کابینت های قدیمی فندکو در میارم و سهمیه ی سیگار آخر شبمو دود میکنم. معجون دود سیگار و ذرات قرص ذره ذره توی من پیش روی میکنه و کرختی چسبناکی زیر پوستم می خزه

بر میگردم سمت اتاقم و چراغ ها رو خاموش میکنم و مچاله میشم روی تخت. پشیمون میشم و پا میشم میشینم لبه ی تخت. هنوز یه قلپ از لیوان آب ِ کنار تختم قورت ندادم که بی هوا یادت می افتم. خراب میشم یک هو. وا میرم..

هرشب وا میرم. هر شب خراب میشم. خنده هامو نباید جدی گرفت ....