من فکر میکنم ما دو سال قبل
(دقیق تر که فکر میکنم، مردادِ دو سال قبل) نشسته ایم در کافه ی نشر ثالث و من در حالی
که لیوان موهیتوی مقابلم را لابلای پک های سیگار تو قورت می دادم به تو گفته ام که
خیلی از آدم ها سلوچ اند. یک هو، یک صبح بیدار شده اند (شاید هم از شب قبل نخوابیدند
:) ) و رفتند و معلوم نیست چه برسرشان آمد (شاید حتی خوشبخت شدند!) ما ولی "مرگان"یم.
ما یک صبح چشم وا کردیم و یک جای خالی دیدیم از کسی که تا دیشب بود و الان دیگر نیست!...
به تو گفتم این کتاب را از ما نوشته برای ما... گفتم که چندباری خوانده ام ش و چندباری
هم زندگی کردمش... بعد دوباره لیوان موهیتویم را سرکشیدم و به تو گفتم: راستی شما
نمیدونی که من چقدر خوب میتونم این نوشیدنی رو توی خونه درست کنم. لازمه دعوتتون کنم
به یک لیوان نوشیدنی خنک. و تو در حالی که بوی دارچین از لبخندت تمام کافه را پر کرده
بود فقط سر تکان دادی برای موجود پرحرفی که بر خلاف همه، نه روی صندلی مقابلت، که روی
صندلی کناری ات یک ریز حرف میزد...