یواشکی بگم: وقتی زیاد می
خندم و چهار روزه که اصلا ابی گوش ندادم و مدام داوود بهبودی گوش میدم و هر چند ساعت
لباسمو عوض میکنم و آدامسامو دوتا دوتا میجوئم، حالم خراب تر از همیشه است. چراشو نپرس.
چراشو منم نمیدونم (اصلا چرا من باید جواب همه سوالها رو بدونم؟)... وقتی میپرسی داری
چه میکنی و میبینی خیلی وقته دیگه ننشستم روی بالکن و قهوه دم نکردم و سعدی نخوندم،
بیشتر از وقتایی که زنگ زدی دیدی دارم گریه میکنم و وسط گریه برات توضیح دادم که یه جمله ی ساده از برادرم منو پریشون کرده ، نگرانم
باش...
این یعنی خودم نیستم
از همیشه بیشتر حالمو بپرس. بیشتر حال گلدونامو بپرس.
خصوصا اونی که داره خشک میشه... حال آتنایی
که جرات نمیکنه دیگه به هیچکس بگه چی توی سرش
می چرخه. جرات نمیکنه بگه هنوز یهو از یه حس میوفته توی یه حس دیگه و مدام قل میخوره
بین تغییرات حسی... جرات نمیکنه بگه چرا انقدر باز میخوابه. جرات نمیکنه بگه نیاز داره
امروز بره بشینه جلو دکتر چشم آبیش. به هیچکس جرات نمیکنه بگه، حتی به تو