ناخوشی ذهنیم که عود میکنه غرغرو میشم . توی آینه از همیشه زشت تر میشم. آدما حرف که میزنن (گیریم اصلا مخاطبشون من نباشم) توی سرم جیغ میشه. تحمل دردم پایین میاد، برای خوردن بازوم به درگاهی ِ در دسشویی میتونم ساعت ها گریه کنم. کابوس هام بر میگردن. بی حوصله میشم حتی حوصله ی از تخت پاشدن هم ندارم. آهنگ ها و فیلم ها و کتاب ها و لپتاپ و تلفنم به طرز ترسناکی برام تهوع آور میشن
ناخوشی ذهنیم که عود میکنه حافظه ام به طرز غیرقابل باوری قوی میشه، یه چیزهایی به یادم میاد که توی حالت عادی اصلا لحظه ی وقوعش امکان نداشت که فکر کنم یه موقعی ممکنه از فکر کردن به این اتفاق انقدر پریشون بشم. بهانه گیر میشم. دلنازک میشم . حس میکنم همه میخوان بهم آسیب بزنن.

تنها چیزی که از پروسه ی حالم سر در نمیارم اینه که توی این حالت همش منتظرم. خودمم نمیدونم منتظر چی. یا کی. اما منتظرم... مرتب تلفنمو چک میکنم مرتب اینباکسشو چک میکنم. مرتب ایمیل هامو چک میکنم ... نمیدونم قراره کی چی بهم بگه. اما منتظرم یکی یه چیزی بگه....
 انتظار ِ هرچی که هست ، توی این انتظار پیر میشم.
مثل این روزها
چند روزه پیرتر شدم باز .